14
_ تیکتاک... تیک..تاک!
با لباش صدای ساعت رو تقلید میکنه.
یکی میشه ضربان قلبم با ضربات زبونش به بلور بالای دهنش.
آوردتم توی برج ساعت قدیمیِ شهر
که برام حرف بزنه، بخنده، دلبری کنه؛
بدون اینکه ببینتش کسی،
مثل هربار.
فاش نمیشه برای کسی خیرگی های منو خورشیدکم.
YOU ARE READING
french coffee
Fanfictionهرروز میاد؛ هرروز قهوه، هرروز کتاب، هرروز غروب، هرروز صداش، نگاهش، عطرش، این پسر، هرروز.. هرروز.. هرروز. a teakook story.
- Behind the clock
14
_ تیکتاک... تیک..تاک!
با لباش صدای ساعت رو تقلید میکنه.
یکی میشه ضربان قلبم با ضربات زبونش به بلور بالای دهنش.
آوردتم توی برج ساعت قدیمیِ شهر
که برام حرف بزنه، بخنده، دلبری کنه؛
بدون اینکه ببینتش کسی،
مثل هربار.
فاش نمیشه برای کسی خیرگی های منو خورشیدکم.