22
+ اینجایی؟
_ نباید باشم؟!
+ بدون من آخه؟
_ شما؟!
+ بازی میکنی باهام؟صدای بیوقت دختر، حواس پسرم رو سمت خودش میکشه
که صداش میکنه.. یه کتاب میزاره تو دستش.. پسرِ خورشید نگاهش میکنه.
میتابه.. میخنده براش.. میبوسه گونشو.
نکنه همیشه اینجا بوده؟
نکنه همیشه پیشش بوده؟
نکنه...نکنه...نکنه...
صدا میاد تو سرم... صدای سرم داد میشه
هوار میشه تو حنجرم.
رو سر پسرم.
_ نکن!!
میچرخن همهی چشمهای حسود سمت ما.
میخندن به دستهای توهم گره شدهی دختره و خورشیدم.. به اشکهای جمع شده تو چشمهای ترسیدم.
به من.
بهم میخندن.
با حرص چنگ میزنم به دستشون
دست بلورشو محکم میکشم تو دستم بیفکر اینکه ممکنه خش برداره.
با همین بلور خش انداخته رو دلم.
YOU ARE READING
french coffee
Fanfictionهرروز میاد؛ هرروز قهوه، هرروز کتاب، هرروز غروب، هرروز صداش، نگاهش، عطرش، این پسر، هرروز.. هرروز.. هرروز. a teakook story.