21
قدمبهقدم خودمو تا کتابخونه شهر میکشم تا کتابی که دنبالشمو بگیرم برای خورشیدکم.
که توی چشمهای آفتابیش نگاه کنم.
براش بخونم.
اونم نگاهم کنه، نگاهم کنه و بخنده و بدزده ضربان قلبمو با خندههاش.
چقدر قشنگتر بود کتابخونهی تعطیل.
چشم میچرخونم بین مردمِ کتابخونه
قفل میشه چشمم روی پسری که با عینکِ گردِ مطالعهاش، کتاب دستشه و غرق کتابشه.
شاید از قبل میدونستم همینجاست
شاید همیشه همینجا بوده فقط
چرا دیگه نمیاد غروب رو از پشت پنجره کافه تماشا کنه؟
چرا دیگه نمیرم تماشا کردنش رو تماشا کنم؟
میرم بالای سرش. سایم رو کتابش که میوفته سرش رو میگیره بالا نگاهم میکنه
دلم میگیره از نگاهش؛
نگاهی که انگار فرق داره با همیشه.
YOU ARE READING
french coffee
Fanfictionهرروز میاد؛ هرروز قهوه، هرروز کتاب، هرروز غروب، هرروز صداش، نگاهش، عطرش، این پسر، هرروز.. هرروز.. هرروز. a teakook story.