12
همهی شمعهارو که روشن میکنه، برقِ چشمهاش دو برابر میشه. میگه خوبه که آجوما یادش میره پنجرههارو.
میگم آجوما نمیدونه یه خرگوش شبا دزدکی میره تو کتابخونه وگرنه محاله یادش بره.
باز میخنده.
یه شمع میگیره دستش و راه میوفته.
وقتی برمیگرده، دستش یه کتاب داره.
رو زمین میشینه، تکیه میده به قفسهها و کتاب رو سمتم میگیره.
YOU ARE READING
french coffee
Fanfictionهرروز میاد؛ هرروز قهوه، هرروز کتاب، هرروز غروب، هرروز صداش، نگاهش، عطرش، این پسر، هرروز.. هرروز.. هرروز. a teakook story.