•'¯'•» Part 6 «•'¯'•

40 9 6
                                    

سلاااام بالاخره اپ داریم ....
با مدرسه چیکار میکنید؟؟
من سال اخرمه و حس عجیبی داره همه چی برام:))))

________

بالاخره بعد از اینکه نامه هارو مرتب کرد ، رفت که به
یونگی بده که همون موقع همزمان با کوک به جلوی در
رسید.

با پوزخندی زیر لب گفت :
_دیگه نباید تعجب کنم که همش جلو راهم سبز شی.

کوک که شنیده بود چی گفته متقابلا پوزخندی زد.
+میتونم بشنوم چی میگی ته

تهیونگم با بی خیالی شونه هاشو بالا انداخت.
_منم گفتم که بشنوی...

کوک زبونشو تو لپش چرخوند و به ته نزدیک تر شد .
+فک نکنم که یونگی بخواد الان مزاحمش بشی ..

تهیونگم یه قدم بهش نزدیک شد .
_من قبلا با هیونگ هماهنگ کردم و خودش گفت که اینارو ببرم کوک که چند دقیقه قبل تر از تهیونگ اینجا بود و دیده بود جیمین وارد اتاق شد، نیشخندی زد.
+اوه که اینطور

تهیونگ که نمی فهمید کوک چرا اینطوری رفتار می کنه بدون در زدن درو باز کرد که بهتر بود اینکارو نمی کرد.

⁦⋋⁠✿⁠ ⁠⁰⁠ ⁠o⁠ ⁠⁰⁠ ⁠✿⁠⋌⁩⁦⋋⁠✿⁠ ⁠⁰⁠ ⁠o⁠ ⁠⁰⁠ ⁠✿⁠⋌⁩⁦⋋⁠✿⁠ ⁠⁰⁠ ⁠o⁠ ⁠⁰⁠ ⁠✿⁠⋌⁩⁦⋋⁠✿⁠ ⁠⁰⁠ ⁠o⁠ 

یونگی قدمی به جیمین نزدیک شد و پهلو هاشو گرفت و روی میز نشوند و شروع به بوسیدنش کرد.

-بیبی به نظرت الان باید باهات چیکار کنم ؟ ها؟ اینکه با این لباسا جلو چشام این ور اونور بری دیوونم می کنه...

&یونگ ...من..اومم
حرفش با بوسه یونگی که عمیق تر شده بود نصفه موند .
یونگی جیمین وعمیق و محکم میبوسید طوری که مزه شوری خون و تو دهنش حس کرد.

جیمین دستاشو دور گردن یونگی حلقه کرد و و به لباسش چنگی زد که یونگی لباش و ازش جدا کرد اما فاصله ای نگرفت و پیشونیشو به پیشونی جیمین چسبوند.
-جیم داری دیوونم میکنی ...
جیمین لبخند عمیقی زد .
&یونگ عاشقتم ...
یونگی لبخندی زد و نگاه پر از عشقشو و به عشق زندگیش داد.
آروم دستاشو از زیر پیراهن پسر کوچیکتر رد کرد و آروم بدنشو لمس میکرد طوری که انگار اون یه اشیای شکستنی بود .
با دست دیگش پاهای جیمین و از هم فاصله داد و بین پاهاش جا گرفت و شروع کرد به بوسیدن گردنش که صدای ناله های ضعیف جیمین گوش هاشو نوازش کردن .

&یونگ..آههه

یونگی دستاشو دوباره از تو لباس پسر رد کرد و همه جای بدنشو لمس کرد .
جیمین که داشت با لمسای یونگی دیوونه میشد ، همزمان با باز شدن در هردو به اون دونفر نگاه کردن و سریع خودشون و جمع و جور کردن و بغل هم وایسادن .

تهیونگ با دهن باز و خجالت و کوک با نیشخندی به اون دوتا نگاه میکرد.

تهیونگ داشت تو دلش به خودش فوحش میداد که چرا یه بارم حرف اون دیکهد و گوش نکرده بود.
کوک بهش نزدیک شد و با خنده ای دم گوشش زمزمه کرد:
+تهیونگ تو گند زدی به لحظه خوبشون

H͓̽a͓̽t͓̽e͓̽ ͓̽G͓̽a͓̽m͓̽e͓̽Where stories live. Discover now