سلاااام ، بچه ها این چند وقت چون یکم دیرتر اپ کردم برا همین براتون دو تا پارت میزارمممم🥲🥺💜
من برا کاور میمیرمممم😭😭🍷✨
_______کوک به سمت اتاق تهیونگ رفت که اونو غرق در خواب دید و گوشیشو از جیبش درآورد و از تهیونگ خواب آلود عکس گرفت... لبخندی زد و سمت آشپزخونه رفت تا صبحونه درست کنه.
(وایییییی😭🥺)
تهیونگ از خواب بیدار شد و با چهره گیجی به دور و برش نگاه کرد.
آه الان یادش اومد ، اون خونه کوک بود .
پتو رو کنار زد و به پاش نگاه کرد و اخمی کرد .
تا اومد به کوک زنگ بزنه که با صداش به سمت در نگاه کرد.
+هی توت فرنگی بالاخره بیدار شدیکوک با لبخند خرگوشی گفت که تهیونگ لبخندی زد .
_اوهومکوک جلو اومد و تهیونگ و براید استایل بغل کرد که
تهیونگ هینی کشید و دستاشو دور گردن کوک حلقه کرد._هی چیکار می کنی ؟ حداقل قبلش یه چیزی بگو
کوک خندید و از در بیرون رفت .
+فک کردم باید عادت کرده باشی اخه میدونی از دیروز کمری برام نزاشتی .درواقع کوک فقط قصدش اذیت کردنه تهیونگ بود وگرنه اون پسر مثل پردر سبک بود .
_خب میتونی بزاریم زمین اصن ....
تهیونگ با دلخوری گفت.کوک سمت میز ناهارخوری رفت و تهیونگ و رو صندلی گذاشت و همینطوری که صورتش جلوی تهیونگ بود گفت:
+ته شوخی کردم نمی خواد قهر کنی
تهیونگ نگاه چپی به کوک کرد.+من قهر نیستم ... مگه بچم..
کوک سرشو با خنده تکون داد و مشغول آماده کردن صبحونه شد.
بعد از اینکه صبحونه رو خوردن با اصرار تهیونگ تصمیم گرفت که اونو برسونه خونه خودش و بعد بره شرکت چون تهیونگ تا یه هفته نمیتونست بره سرکار یا تحرک زیادی داشته باشه و باید استراحت میکرد .اگرچه اگرم تو خونه خودش میموند خیلی خوب میشد اما خب تهیونگ اینطوری میخواست ...
الان حس بهتری داشت ، اینکه تهیونگ دیگه باهاش
اونطوری رفتار نمیکرد ....راستش قبلا هر بار که اونا
دعواشون میشد ، بعدش خیلی ناراحت میشد .از اینکه هر بار تهیونگ می گفت ازش متنفره ....
تنفر چیز ساده ای نیست شاید برا بعضیا یه کلمه باشه اما کلمات بیشتر از همه چیز ادمارو میشکنند!
⋋✿ ⁰ o ⁰ ✿⋌⋋✿ ⁰ o ⁰ ✿⋌⋋✿ ⁰ o ⁰ ✿⋌
الان یه هفته ای می گذشت که تهیونگ و ندیده بود ، البته هر بار از جیمین حالشو میپرسید یا چند بارم زنگ زده بود بهش ....
احساس کرد فقط اون پسر نیاز داره یکم در رابطه با اتفاقاتی که افتاده فکر کنه ....
این چند روزه خیلی سرشون شلوغه بود و بدون تهیونگم کار سخت میشد....
راستش نمیتونست دروغ بگه ...اون به حضور تهیونگ و اذیت کردناش عادت کرده بود و اینکه الان اون اینجا نبود ....یه جورایی حوصلش سر رفته بود...راستش این براش تعجب داشت پس قبل تهیونگ دقیقا چه غلطی میکرد ....تو افکارش بود که دستی رو شونش نشست.
&یکی انگار کشتی هاش غرقه ....
یونگی با لبخند مشکوکی گفت .+نه فقط حوصلم سر رفته ...
کوک با بی حالی و در حالی که به ورقه های توی دستش نگاه میکرد گفت.یونگی سرشو تکون داد و به کوک نزدیک شد .
-عه تهیونگ اومده ...کوک با تعجب اول به یونگی و بعد به جایی که بهش اشاره میکرد نگاه کرد .
+چی..کوش؟!
یونگی قهقهه ای زد و با تک خندی گفت .
-مثل اینکه دلت تنگ شده ....کوک اخم کمرنگی کرد و با دلخوری گفت:
+یااا هیونگ مگه بچه ای ...چرا منو مسخره میکنییونگی ایندفعه با بهت خندید .
-انگار واقعا صدامو شنیده ، بیا تهیونگ اومد.کوک با بی خیالی به برگه هاش نگاه میکرد .
+هیونگ برو جیمین و اذیت کن ، اصن مگه تو کار نداری اومدی اینجا پلاس شدی...._سلام هیونگی جونم
تهیونگ یونگی رو بغل کرد و رو به کوک کرد_چی شده باز داری غرغر میکنی؟
تهیونگ در حالی که دستش رو شونه یونگی بود گفت .کوک با بهت به تهیونگ نگاه کرد و خیلی عادی خودشو
جلوه داد و اخم کمرنگی کرد در حالی که تو باسنش عروسی بود و از اینکه تهیونگ و دیده خوشحال بود.+این هیونگ جونت همش اذیتم می کنه ....بعدشم تو پات خوبه ؟ باید بیشتر استراحت میکردی .....
یونگی پس گردنی به کوک زد و از اونجا دور شد ...
+یاااا هیونگتهیونگ خندید و روی صندلی که کنار کوک بود نشست و در حالی که وسایل کارشو روی میز میزاشت جواب کوک و داد:
_بعد از اینکه اومدم خونه تا سه روز درد داشتم اما خب بعدش خیلی بهتر شد و الان خوبه خوبم....کوک لبخندی زد و مشغول کاراش شد .
+خوبهتهیونگ با تردید به کوک نگاه کرد .
+راستش بعد کار میشه با هم حرف بزنیم ؟!
کوک به سمت تهیونگ برگشت و سرشو تکون داد و به
کارش برگشت.تهیونگم با لبخند سمت دفترش که بغل دفتر کوک بود، رفت .
Jungkook
دفتر اونا با یه شیشه از هم جدا شده بود و دید کامل و بهم داشتن ....
راستش یکمی کنجکاو شده بود ، آخه چرا ....اه اصلا ولش کن ... بالاخره میفهمم....(゚ο゚人))(゚ο゚人))(゚ο゚人))(゚ο゚人))(゚ο゚人))
پارت بعد و همین الان براتون آپ میکنم 💕
ووت و کامنت برام بزارید 🤍🍓
و پارت بعد مورد علاقمهههه😭🤭
STAI LEGGENDO
H͓̽a͓̽t͓̽e͓̽ ͓̽G͓̽a͓̽m͓̽e͓̽
Storie d'amoreچی میشه اگه دو نفر به خاطر یه اشتباه توی یک شب خاطره انگیز از هم متنفر باشن طوری که دیگه نخوان ببینن! و بعد از چند سال دوباره همو ملاقات کنن اما فقط نه یه دیدار بلکه اونا میفهمن که همکار همن! _______________________________________________________ ت...