_آم...
آلفای جوان مِنومِنکنان به اطرافش نگاهی انداخت و وقتی کسی رو پشتِسر یا دو طرفش ندید، با دست به خودش اشاره کرد و گفت:
_با منی؟
تهیونگ صندلیِ مقابل آلفا رو عقب کشید و روبهروش نشست. اصولاً آدمی نبود که برای ارتباط با بقیه پیشقدم بشه. اگه میخواست جیمین رو که درواقع خودِ اون برای دوستی پیشقدم شده بود فاکتور بگیره؛ این پسرِ غریبه اولین نفر میشد.
_بله.
«چه مؤدب!»
این فکری بود که با جواب کوتاه و مؤدبانهی تهیونگ از ذهن جونگکوک گذشت.
در لحظه آلفای جوان پر شد از استرسِ اینکه یک وقت جلوی تهیونگ بیادب بهنظر نرسه. بیاهمیت به این موضوع که اصلاً چرا یک دفعه تهیونگ از ناکجاآباد سروکلهاش پیدا شده و میخواد باهاش صحبت کنه.
آلفای جوان همانند بتای موردعلاقهاش، صاف نشست و بعد از یک سرفهی کوتاه برای صافشدن صداش، سعی کرد از کلماتی استفاده کنه تا اون رو مؤدب نشون بده.
_بفرمایید، چطور میتونم کمکتون کنم؟
تهیونگ در دلش به حالت بانمک پسر غریبه خندید و کوتاه سرفه کرد.
_میتونم اسمتون رو بدونم؟
درست در همون لحظه جونگکوک به دستور مغزش از حرکت ایستاد تا بتونه سؤال تهیونگ رو پردازش کنه.
«اون گفت اسم؟ اسم دیگه چیه؟ آهان! اسم! شت... اسمم چی بود؟!»
_ببخشید، صدام رو میشنوید؟
تهیونگ چند بار دستش رو مقابل صورت جونگکوک تکون داد تا پسرک رو به خودش آورد.
_یک بار دیگه میگید که چی گفتید؟
تهیونگ سر تکون داد و باز هم سؤالش رو تکرار کرد.
_البته. میتونم اسمتون رو بدونم؟
_ا... اسمم؟
_بله.
_اوه، خب... جونگکوک، آره یعنی این چیزیه که دوستهام صدام میزنن.
حین توضیحدادن شروع به بازی با دستهاش کرد تا دستپاچگیش کمتر مشخص بشه؛ هرچند که این کار تازه داشت بدتر لوش میداد.
و البته که حتی این حرکت هم از نظر تهیونگ کیوت بود و بتای جوان رو برای ادامهدادن مکالمهشون مشتاق میکرد.
_اسمی که دوستهاتون صدا میزنن؟ اسم اصلیتون چیه؟
_جونگکوک.
یک لحظهی کوتاه سکوت.
تهیونگ پلک آرومی زد و یک دفعه خندید. خندهای که جونگکوک توی این مدت شاید فقط یک بار از تهیونگ اون هم پشت تلفن و برای شخص دیگهای دیده بود و حالا تهیونگ داشت به خودش لبخند میزد!
«نه من زنده نیستم. من مطمئناً مردم. نکنه توی خواب بوده؟ چه مرگ بدون درد؛ ولی در عین حال دردناکی!»
_خوشبختم جونگکوکی که جونگکوک صداش میزنن.
تهیونگ دست رو به نشونهی دستدادن جلو آورد و آلفای جوان از شدت هولشدن، با دو دست دستش رو گرفت.
_منم خوشبختم، کیم تهیونگ شی!
به همون سرعتی که لبخند روی لبهای هر دو شکل گرفته بود به همون سرعت هم محو شد و یکی از اونها با تعجب و اون یکی با وحشت به طرف مقابلشون زل زدن.
_صبر کنید ببینم.
«اوه شت!»
_فامیلم رو میدونید؟
_نه، نمیدونم!
ابروهای بتا جمع شدن و مشکوکانه به آلفای وحشتزده خیره شد.
_همین الان اسم و فامیلم رو کامل صدا زدید.
چشمهای جونگکوک بهسرعت تغییر سایز داد و شوکه پرسید:
_من صدا زدم؟!
_بله.
_یادم نمیاد.
بتا یک نگاه خنثی به آلفای مقابلش انداخت و سپس دوربین عکاسی که به گردنش آویزون بود رو در دست گرفت. جونگکوک هیچ ایدهای نداشت که تهیونگ قصد داره چکار کنه و وقتی که تهیونگ بالأخره بعد از پیداکردن عکس اون رو نشون آلفا داد، کمی به جلو خم شد و روی عکسِ زومشده، تمرکز کرد.
خیلی نیاز به دقت نبود تا خودش رو داخل عکس تشخیص بده و بُهتزده به تهیونگ زل زد و پرسید:
_وقتی داشتم نگاهت میکردم ازم عکس گرفتی؟
_پس واقعاً نگاهم میکردید. من فکر کردم شاید اشتباه متوجه شدم.
«دوباره شت!»
بازم یه گند دیگه.
_نه، البته که نه! قطعاً اشتباه میکردی.
اون پسرهی حقهباز چرا اینقدر حرفهاش رو عوض میکرد؟
تهیونگ ناباورانه خندید و چشمهاش رو برای نشوندادن تعجب بیشازحدش درشت کرد.
_همین الان گفتید که داشتید به من نگاه میکردید.
_حالا چرا اینقدر رسمی صحبت میکنی؟
_چون بهنظر میرسه از من بزرگتر باشی.
جونگکوک دیگه بیشتر از این نمیتونست شوکه بشه. یعنی بزرگتر از سنش بهنظر میرسید؟
جوری که انگار خیلی بهش برخورده، با صدای بلند جواب داد:
_کی گفته؟ من دو سال و نیم کوچیکترم!
«کاش خفه بشی جئون، کاش خفه بشی!»
مسئول کتابخونه به دو پسری که محیط کتابخونه رو روی سرشون گذاشته بودن تذکر داد و قبل از اینکه تهیونگ بتونه عکسالعملی نشون بده، آلفای جوان مثل جت وسایلش رو جمع کرد و پا به فرار گذاشت.
YOU ARE READING
Mania AU
Fanfictionهمهی ماها روزانه صدها نفر رو میبینیم، از کنارشون رد میشیم، باهاشون برخورد میکنیم و شاید حتی چند لحظهی کوتاه چشمتوچشم بشیم و بعد خیلی عادی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده از کنار هم میگذریم؛ بدون اینکه همدیگه رو بهیاد بیاریم. اما تا حالا شده یک...