همه‌ی ماها روزانه صدها نفر رو می‌بینیم، از کنارشون رد می‌شیم، باهاشون برخورد می‌کنیم و شاید حتی چند لحظه‌ی کوتاه چشم‌تو‌چشم بشیم و بعد خیلی عادی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده از کنار هم می‌گذریم؛ بدون اینکه همدیگه رو به‌یاد بیاریم.
اما تا حالا شده یک...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
دست‌هاش رو داخل جیب‌های شلوارش فرو برد و خیلی عادی شروع به قدم‌زدن کرد. ساعت دوازده و نیم بود و حتم داشت که الان تهیونگ داخل کتابخونه نشسته و مثل هر روز دیگه درحال یادداشت‌کردن چیزهایی داخل دفترشه.
تا قبل از رسیدن به محوطه‌ای که کتابخونه داخلش قرار داشت، عادی راه می‌رفت؛ اما به‌محض رسیدن به محوطه‌ی کتابخونه، خودش رو پشت مجسمه‌های بزرگی که اطراف پیاده‌راه بودن، مخفی کرد و با احتیاط به کتابخونه نزدیک شد.
