گوشیش رو داخل جیب عقب شلوارش فرو برد و قبل از خروج از سالن عکاسی، رو به دوستِ عکاسش گفت:
_به بچهها بگو تا وقتی من اطلاعی ندادم نزدیک سرویس نشن._چرا؟ اتفاقی افتاده؟
_بعداً بهت میگم.
از راهروی باریکی که یک طرفش به اتاقهای گریم و تعویضلباس باز میشد گذشت و خودش رو به سرویسها که سمت دیگهی لابی قرار داشتن، رسوند.
از پشت در هم میتونست هالهی سنگینی که توی فضا پخش شده بود رو ببینه. بدون اینکه بدونه اصلاً چرا باید چنین چیزی رو ببینه و حس کنه.
اون یه بتا بود، نه رایحهای داشت نه رایحهها رو حس میکرد.
در سرویس رو باز کرد و با پخششدن حجم زیادی از فرومون، بهسرعت وارد سرویس شد و در رو پشتسرش بست.دستش رو روی بینیش گذاشت و سرفه کرد. این اولین باری بود که داشت چنین چیزی رو حس میکرد. فرومون؟ اون هم اینقدر شدید!
درکی از اینکه داشت چه اتفاقی میافتاد نداشت؛ اما همهچیز جوری بهنظر میرسید که انگار همیشه میتونسته این بو رو حس کنه.
در اتاقک اول رو زد و وقتی جوابی نگرفت بازش کرد و با فضای خالی مواجه شد. این اتفاق برای اتاقک دوم هم رخ داد و تهیونگ با ایستادن جلوی اتاقک سوم مطمئن بود که آلفا رو اونجا میتونه پیدا کنه.کلاً سه تا اتاقک بیشتر نبود پس جونگکوک توی اتاقک سوم بود.
تقهای به در زد و پسرکِ آلفا رو صدا زد._جونگکوک، میتونم بیام داخل؟
آلفا چیزی نگفت و تهیونگ هم تعلل نکرد، دستگیره رو چرخوند و در کمال تعجب در قفل نبود!
آلفای جوان با سری پایینافتاده روی فرنگی نشسته بود و حرکت نمیکرد. اتاقک از رایحهی وانیل و دارچین پر بود و شرایط رو هر لحظه برای تهیونگ سختتر میکرد.
ESTÁS LEYENDO
Mania AU
Fanficهمهی ماها روزانه صدها نفر رو میبینیم، از کنارشون رد میشیم، باهاشون برخورد میکنیم و شاید حتی چند لحظهی کوتاه چشمتوچشم بشیم و بعد خیلی عادی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده از کنار هم میگذریم؛ بدون اینکه همدیگه رو بهیاد بیاریم. اما تا حالا شده یک...