341 39 1
                                    


تو همیشه میگفتی چیزایی که می نویسم بی نظیرن و من هیچ وقت نگفتم که دلم میخواست بدونم اگه میدونستی برای تو می نویسم بازم اینو میگفتی یا نه.

بهم بگو دوست داشتی بدونی که کلمات مسخره اگه تو وجود نداشتی هیچ وقت خودشون رو به در و دیوار ذهنم نمی کوبیدن تا رها بشن؟

چون من دوست نداشتم تصور کنم که غروبه و نور نارنجی روی تار موهای نیمه بلندی که روی صورتت رهاشون کردی میتابه.
چون اگه یه روز واقعا انجامش میدادی و زیبا تر از چیزی بودی که تصور کرده بودم دلم نمیخواست قلبم اینطوری برای تپیدن و ساکن موندن تقلا کنه.یا شاید میخواستم و این خواستن بیش تر از هر چیز دیگه ای منو میترسوند.

شاید خوابیده بودی یا شاید فقط تظاهر میکردی خوابیدی تا مجبور نباشی سرت رو بلند کنی و به بیدار بودن ادامه بدی.

تو اونجا بودی و نور از پیراهن حریر سفیدی که از سر شونه هات پایین افتاده بود رد میشد و منم روی زمین دراز کشیده بودم تا برگ گلی که تازه خریده بودی رو زیر نور آفتاب نگاه کنم کنم.

این چیزی بود که به خودم گفتم وقتی سی و هفتمین ورقی که نقاشی تو روش بود رو قبل از این که بیدار بشی و بپرسی بستنی میخورم یا نه از دفتر نقاشی جدا کردم و تو کوله ام چپوندم.

BORN TO DIE. (minsung)Where stories live. Discover now