158 27 4
                                    


"ایده ی احمقانه ای بود. نباید باهات میومدم."
"تو همیشه باهام میای مینهو. حتی اگه تصمیم بگیرم برم به یه جزیره ی دور افتاده میای تا مطمئن بشی قرار نیست از گشنگی بمیرم."

تو با افتخار لبخند میزنی و من به کانورس های خاکیم خیره میشم. حق با توعه.
من احتمالا تا آخر دنیا دنبالت میام. تظاهر میکنم قرار نیست ترکم کنی و تظاهر میکنم که نمیدونم اونی که از ترک شدن میترسه منم.

بارون چند ساعتی میشه که مثل قبل نمیباره و قطره های شفاف از روی برگ درخت ها روی موهات سقوط میکنن. ده ساعت و بیست و دو دقیقه رانندگی کردم و بهت نمیگم اما ارزششو داره چون حالا تو داری میخندی و حتی جنگل هم از دیدنت خوشحاله.

"اون دروازه ی سنگی رو ببین! بابابزرگ میگفت اگه یکی از اینا رو پیدا کنم و ازش رد بشم ،یه روح جنگل یا همچین چیزی رو میبینم. به نظرت میتونه آرزو ها رو برآورده کنه؟"

چشم هام رو میچرخونم و سرم رو تکون میدم"بیا فقط ازش رد بشیم. روح جنگل یا هر چی که اسمش هست،اگه وجود داره بهتره بهمون بگه مسیر دره ی آبی کجاست چون فکر کنم این دومین باره که داریم از جلوی این درخت رد میشیم."

وقتی که میخندی چشم هات میدرخشن جیسونگ. خنده هات توی گوشم میپیچه و بار ها توی ذهنم مرورش میکنم تا به یاد بیارم و هیچ وقت فراموش نکنم.

انگشت های سردت دور دستم پیچیده میشه"چشماتو ببند. باید وقتی قراره ازش رد بشیم چشمامون بسته باشه."
تند تر از قبل راه میری و به دنبالت کشیده میشم. صدای قدم هات روی خزه های نرم و خیس ساکت میشه و بعد متوقف میشی.

"از چیزی که فکر میکردم عادی تر بو-وایستا ببینم اون یه گربه ست؟"
مسیر نگاهت رو دنبال میکنم و میبینمش. چشم های طلاییش با محیط اطرافش تضاد داره .
"گربه ها معمولا توی جنگل زندگی میکنن؟"

BORN TO DIE. (minsung)Where stories live. Discover now