269 35 13
                                    


"این ساندویچ نیست جیسونگ.حتی نون هم نداره."
"حالا هر چی. بامزه تر نیست اگه بگیم اومدیم پیک نیک و ساندویچ خوردیم؟ به هر حال که شبیه ساندویچه. خوشمزه شده مگه نه؟"
سرم رو تکون میدم "بهترین چیزیه که تا حالا تو زندگیم خوردم."

چند ساعت بعد وقتی توی آغوشت دراز کشیدم و با نوازش دست هات لا به لای موهام غرق شدم، بدون باز کردن چشم هام زمزمه میکنم"اینجا رو چطوری پیدا کردی؟"

"منتظر یه چیزیم.فکر کنم دیگه وقتش شده باشه."

با کنجکاوی چشم هام رو به سمت آسمون رو به رو میچرخونم و چیزی که میبینم جادوی خالصه.

ستاره ها میدرخشن و ماه کامله و اونقدر نزدیک که یادم بره ساکن زمینم.

"میدونی-وقتی بچه بودم ماما برام قصه میگفت.همه شون خوب بودن ولی یکی رو بیش تر از بقیه دوست داشتم. اون میگفت هر کدوم از آدما توی آسمون یه ستاره دارن. بعد به درخشان ترینشون اشاره میکرد و میگفت که اون مال منه. میگفت که یه روز راهش رو پیدا میکنم و برمیگردم به ستاره ی خودم. برمیگردم و بعد دیگه میتونم خوشحال باشم."

به ماه خیره شدی و نور ملایم و نقره ای صورتت رو در آغوش گرفته.

"از اون روز تا الان بهش فکر کردم مینهو. اگه قرار بود فقط با وجود داشتن اون ستاره خوشحال باشم خیلی احمقانه میشد. احمقانه میشد اگه تو رو پیدا نمیکردم.
شب ساکت و گرمم رو، تا ستاره ها رو ببینم. تا توی آغوشش فرو برم و بالاخره احساس کنم خونه ام."

دست هات رو محکم تر از قبل میگیرم و دوباره به انعکاس ستاره ها توی چشم هات نگاه میکنم.
"خوشحال بودن خوبه ولی گرم بودن قلبت مهم تره جیسونگی.
ما نمیدونیم چی میشه و ادامه میدیم. نمیدونم کجا میریم و باز عاشق میمونیم.

ما؛من و تو تا ابد توی چیزهایی که امروز عاشقشون بودیم ادامه پیدا میکنیم."

The end.

BORN TO DIE. (minsung)Where stories live. Discover now