غروب نارنجی روی موهات میدرخشید و صدای پرنده ها سکوت رو میشکست.
تو گم شدی و من دنبالت نیومدم. تو رفته بودی و ۱۷۴ روز طول کشید تا برگشتنی.
فکر کنم هیچی شبیه قبل نبود. یه چیزی شکسته بود و نمیتونستم بفهمم چی به سرمون اومده."قراره اینجا بشینی و چیزی نگی تا حتی بیش تر از الان گمت کنم جی؟"
"متاسفم."دست هات رو به هم گره زدی و رد سفیدی که از فشار انگشت هات به وجود اومده فریاد میزنه که این کلمه حتی برای خودت هم کافی نیست.
من همیشه آماده ام ببخشمت.که ماه تاریک من فقط با وجود نور تو میدرخشه و دیگه مطمئن نیستم این رو بدونی.نگاهم کفش هات رو دنبال میکنه و روی موهات متوقف میشه. رنگ روشنی که قبلا داشتن دیگه نیست و حالا حسابی کوتاه شدن. هم رنگ موهای من.
به سوال توی ذهنم جواب میدی"دلم برات تنگ شده بود. کوتاهشون کردم تا بیش تر شبیه تو بشن. من میخوام توضیح بدم ولی نمیدونم چطوری انجامش بدم مینهو. نمیدونم چی بگم تا احمق به نظر نرسم. نمیدونم و دلم برات تنگ شده. نمیدونم و الان دیگه مطمئنم که دوستت دارم."انگشت هام رو به آرومی توی موهات حرکت میدم و میبینم که چشم هات رو میبندی.
"از اول اولش بگو. راه خونه رو گم کرده بودی ستاره ی کوچیک من؟"رو به روت روی زمین میشینم و دست هات رو محکم تر از همیشه تو دست هام میگیرم.
حالا تو اینجایی و من فقط یه جواب میخوام تا بدونم هیچ چیز احمقانه نبوده.
حالا پیدا شدی و میدونم شبیه آهنگ موردعلاقه مون، من زاده شدم تا دوستت داشته باشم.
YOU ARE READING
BORN TO DIE. (minsung)
Fanfiction"خوشحال بودن چیز خوبیه ولی گرم بودن قلبت مهم تره جیسونگی" Minsung VER-