انگشت هام به آرومی روی گونه های مجسمه ی سنگی می لغزه. یه چیزی کمه. یه چیزی که نمیفهممش.
مدت زیادیه که دارم سنگ ها رو میتراشم تا ببینمش و مربی میگه با دوییدن تو تاریکی نمیتونی چیزی که گم شده رو پیدا کنی.باد خنک اول صبح باعث لرزش بدنم میشه و حق با اونه ولی ۱۷۴ روزه که نمیتونم پیدات کنم و اگه تو نیستی میتونم حداقل جای تو باشم.
میتونم و قرار نیست اهمیت بدم که چرا مجسمه ی رو به روم که یادم نمیاد چندمین چیزیه که ساختم، بازم شبیه تو شده.من میدونستم که میری و میخواستم تظاهر کنم که نمیدونم. من میتونستم پیدات کنم و دنبالت نگشتم. تو بهم گفتی هیچ وقت اونقدر دور نمیشی که نتونم پیدات کنم و میدونستم که راست میگی ولی اون روز صبح تولدت بود و وقتی از خواب بیدار شدم تو اونجا نبودی.
اگه ستاره های سبز روی سقف خونه نبود تو شبیه یه توهم کوتاه به نظر میرسیدی ولی ستاره ها اونجا بودن و آغوشم بدون تو شبیه مجسمه هایی که بعد از اون روز ساختم خالی به نظر میرسید.
اون روز گریه نکردم. نخندیدم. تنهایی شمع های سبز و کوچیک روی کیکی که قرار بود با هم بپزیمش رو فوت کردم و آرزو کردم بیش تر دوستم داشته باشی.
فکر کنم برآورده نشد چون تو برنگشتی. روی زمین دراز کشیدم و منتظر موندم. توی اتاق زیرشیروونی کیک خوردم و زیر میز قایم شدم. دنبالت نگشتم و منتظر موندم.
یه تیکه از موهام رو شبیه تار موهای تو رنگ کردم. مجسمه های بیش تری ساختم و اونایی که شبیه تو بودن رو نگه داشتم.روز ۱۷۴ ام تو برگشتی، با هات چاکلت توی دستت و یه چیزی درست جایی که قرار بود قلب اون مجسمه باشه با ضربه های من شکست.

YOU ARE READING
BORN TO DIE. (minsung)
Fanfiction"خوشحال بودن چیز خوبیه ولی گرم بودن قلبت مهم تره جیسونگی" Minsung VER-