سلام
قرار نبود این هفته آپ کنم ولی بخاطر محدثه این پارت کوتاه رو آپ کردمپس کلی بهش عشق بدید.
(。•̀ᴗ-)✧(。•̀ᴗ-)✧(。•̀ᴗ-)✧(。•̀ᴗ-)✧
دانشگاه Yale،29 دسامبر 2020، ساعت 13:40 بعد از ظهر
تنها چیزی که بکهیون از صورت مرد میدید، لبهای زخمی و دندونهای زرد بودن. تمام صورتش باند داشت و فقط در حد یک خط، قسمت چشمهاش باز بود. دستهاش همه توی باند کثیفی بود و تبری تیز توی دست راستش بود که خون از لبه تیز و تیغ مانند تبر، چکه میکرد. بکهیون آروم گفت:"اینا همه ش توهمه. این واقعیت نیست. مرد تبری وجود نداره."
وقتی بدنش به دیوار پشت سرش خورد، پوزخند اون رو دید. حتی نمیدونست اسمش رو چی بذاره؛ مرد، مرده، روح، افسانه؟! بلند گفت:"بذار برم."
مرد تبرش رو بالا آورد و روی شونه ش گذاشت و با صدایی که خشدار و ضعیف بود، گفت:"تو باید بمیری!"
صدا به قدری ضعیف بود که انگار یک دستگاه صوتی به حلق مرد وصل باشه و به زور صدا رو از تارهای صوتی به گوش مخاطب برسونه. بکهیون گفت:"چرا باید بمیرم؟"
-:"هر کی اینجا بیاد، باید بمیره. تو باید بمیری!"
بکهیون ترسیده گفت:"من میرم. خب؟ آروم باش. بیا اینور من برم."
سعی کرد صداش نلرزه ولی لرزش صداش واضحتر از اونی بود که بخواد مخفیش کنه. مرد خندید... صدای خنده ش مثل صدای کشیدن ناخن روی دیوار بود. بکهیون حس کرد تمام موهای تنش سیخ شده و دلش میخواست گوشش رو بگیره ولی نمیتونست. دیگه حتی نمیتونست تکون بخوره. مرد بهش نزدیکتر شد و تبرش رو روی زمین کشید و گفت:"باید بمیری!"
و لحظه ای بعد، تبرش رو بالا برد. بکهیون چشمهاش رو بست، این نباید پایان اون میشد، اون نباید اینطوری میمرد! و ثانیه ای بعد، با برخورد جسمی با بدنش، از درد روی زمین افتاد. چشمش رو به سختی باز کرد و به مردی که در حال محو شدن بود، نگاه کرد. گرمای چیزی رو روی شکمش حس میکرد و خیس شدن لباسهاش... نگاهش رو پایین برد! خون از بدنش، روی زمین پخش میشد و هر لحظه درد و ضعف باعث میشد که حس کنه به آخر نزدیک میشه.
و کمتر از 5 دقیقه، حس کرد که دیگه حتی نمیتونه نفس بکشه. کل اتاق با خونش نقاشی شده بود و بکهیون سعی کرد فقط یک کار انجام بده، لبخند بزنه، که اگر کسی جسدش رو پیدا کرد، لبخند روی لبش رو ببینه. اون نمیخواست یه لوزر باشه.(☉。☉)!(☉。☉)!(☉。☉)!(☉。☉)!
کابوس دیدن برای بکهیون چیز عادی ای نبود. زندگی اون یکسال بود که کابوس بود ولی تکرار همه خاطرات گذشته توی تایمی که سعی میکرد ادای خوابیدن رو دربیاره، انصاف نبود. همه اون دردها، ترسها، همه و همه توی کابوسهاش بودن، کابوسهایی که هر وقت سعی میکرد گذشته ش رو فراموش کنه، سراغش میومدن که بهش یه میدل فینگر نشون بدن و بگن «هی فکر نکن همه چی تموم شده بیون، قراره باز هم بمیری!»
YOU ARE READING
Did YOU call ME? (Completed)
Fanfiction#Did_you_call_me Did you call me? -:«هی بچه ها، فکر کنم یه صدایی شنیدم!» -:«دوباره توهم زدی... دیگه مشروب نخور!» -:«ولی من چیزی نخوردم.» و گلدان طلایی رنگ از روی میز، به زمین افتاد! ژانر: ترسناک، رمنس کاپل: چانبک رنک ۹ #ترسناک رنک ۸ #بکیول رنک ۹ #سو...