متعجب به بکهیون نگاه کرد و گفت:"هی، اینجا که کتابخونه است!"
بکهیون گفت:"آره. و اینجا یه راهروی مخفی داره."
-:"یعنی ... اگر ما اینجا رو آتیش بزنیم، کتابخونه هم آتیش میگیره؟"
بکهیون نگاه عاقل اندرسفیهی انداخت و گفت:"الان نگران کتابخونه ای؟"
-:"لعنتی میدونی چقدر کتاب نفیس اینجاست؟ حداقل بذار اونا رو بدزدم بعد."
-:"فکر میکنی بعدی برامون وجود داره؟"
-:"من همیشه آدم امیدواری بودم. حالا تو میخوای هی بگو من قراره بمیرم. البته، از یه روح انتظار بیشتری هم نمیره."
بکهیون کلافه بهش نگاه کرد و گفت:"واقعا میخوای همینطوری زر بزنی؟ وقت نداریم. باید قبل از سحر، اینکار رو تموم کنیم."
چانیول سر تکون داد و کوله پشتیش رو روی دوشش مرتب کرد و گفت:"بریم. هیونگ خودش مراقبته. نترس."
بکهیون کلافه نگاهش کرد و گفت:"الان حس میکنی خیلی بانمکی؟"
-:"نیستم؟ نگو دلت نمیخواد الان بوسم کنی!"
بکهیون خفه گفت:"دلم میخواد خفه ت کنم بیشتر."
-:"با بوسه؟"
-:"نه. با دستام."
و ترسناک به چانیول نگاه کرد. چانیول خندید و گفت:"باشه بابا. بیا بریم. گفتم لحظه های آخر قبل مرگت، حالت رو خوب کنم."
و حرکت کرد. خوشحال بود که هودی پوشیده و چیزای زیرش که تو شلوارش بود دیده نمیشدن. همراه بکهیون سمت راهرو رفتن و وقتی در رو باز کردن، سوز بدی به صورتشون خورد. سرما نبود. چیزی بود که حس میکردن انگار بدنشون یخ کرده. بکهیون گفت:"نترس چانیول."
-:"نمیترسم. بریم."
برای اولین بار، لحن جدی چانیول رو شنید. بهش نگاه کرد و گفت:"واقعا نمیترسی؟"
چانیول با خنده گفت:"حالا که قراره بمیریم، بذار یه رازی رو بهت بگم."
بکهیون بهش خیره شد و چانیول گفت:"وقتی بچه بودم، از ارتفاع سقوط کردم پایین. تا یه مدت، چیزایی میدیدم که کسی نمیدید. ولی وقتی آتیششون زدم، دیگه نبودن. بگذریم بعدش تا چند ماه حبس بودم و فقط مشاورها میومدن پیشم، ولی خب، اونا دیگه نیومدن. بعدش هم همه بهم گفتن بچه ها تو اون سن، طبیعیه که از این چیزا ببینن. الان خوب شدی و میتونی زندگی کنی. خواستم بگم، من از ارواح نمیترسم. وگرنه مطمئن باش الان کنارت نبودم."
و با پوزخند از بکهیون فاصله گرفت و سمت پله ها حرکت کرد. بکهیون سریع به خودش اومد و دنبالش رفت. وقتی به طبقه مد نظر رسیدن، چانیول گفت:"خنجر یا آیینه؟"
-:"خنجر. چون هنوز نمیدونم آیینه به چه دردی میخوره."
-:"وقتی خودشون رو توش ببینن، میترسن."
YOU ARE READING
Did YOU call ME? (Completed)
Fanfiction#Did_you_call_me Did you call me? -:«هی بچه ها، فکر کنم یه صدایی شنیدم!» -:«دوباره توهم زدی... دیگه مشروب نخور!» -:«ولی من چیزی نخوردم.» و گلدان طلایی رنگ از روی میز، به زمین افتاد! ژانر: ترسناک، رمنس کاپل: چانبک رنک ۹ #ترسناک رنک ۸ #بکیول رنک ۹ #سو...