Part 12 -- End

329 68 288
                                    

متعجب به بکهیون نگاه کرد و گفت:"هی، اینجا که کتابخونه است!"

بکهیون گفت:"آره. و اینجا یه راهروی مخفی داره."

-:"یعنی ... اگر ما اینجا رو آتیش بزنیم، کتابخونه هم آتیش میگیره؟"

بکهیون نگاه عاقل اندرسفیهی انداخت و گفت:"الان نگران کتابخونه ای؟"

-:"لعنتی میدونی چقدر کتاب نفیس اینجاست؟ حداقل بذار اونا رو بدزدم بعد."

-:"فکر میکنی بعدی برامون وجود داره؟"

-:"من همیشه آدم امیدواری بودم. حالا تو میخوای هی بگو من قراره بمیرم. البته، از یه روح انتظار بیشتری هم نمیره."

بکهیون کلافه بهش نگاه کرد و گفت:"واقعا میخوای همینطوری زر بزنی؟ وقت نداریم. باید قبل از سحر، اینکار رو تموم کنیم."

چانیول سر تکون داد و کوله پشتیش رو روی دوشش مرتب کرد و گفت:"بریم. هیونگ خودش مراقبته. نترس."

بکهیون کلافه نگاهش کرد و گفت:"الان حس میکنی خیلی بانمکی؟"

-:"نیستم؟ نگو دلت نمیخواد الان بوسم کنی!"

بکهیون خفه گفت:"دلم میخواد خفه ت کنم بیشتر."

-:"با بوسه؟"

-:"نه. با دستام."

و ترسناک به چانیول نگاه کرد. چانیول خندید و گفت:"باشه بابا. بیا بریم. گفتم لحظه های آخر قبل مرگت، حالت رو خوب کنم."

و حرکت کرد. خوشحال بود که هودی پوشیده و چیزای زیرش که تو شلوارش بود دیده نمیشدن. همراه بکهیون سمت راهرو رفتن و وقتی در رو باز کردن، سوز بدی به صورتشون خورد. سرما نبود. چیزی بود که حس میکردن انگار بدنشون یخ کرده. بکهیون گفت:"نترس چانیول."

-:"نمیترسم. بریم."

برای اولین بار، لحن جدی چانیول رو شنید. بهش نگاه کرد و گفت:"واقعا نمیترسی؟"

چانیول با خنده گفت:"حالا که قراره بمیریم، بذار یه رازی رو بهت بگم."

بکهیون بهش خیره شد و چانیول گفت:"وقتی بچه بودم، از ارتفاع سقوط کردم پایین. تا یه مدت، چیزایی میدیدم که کسی نمیدید. ولی وقتی آتیششون زدم، دیگه نبودن. بگذریم بعدش تا چند ماه حبس بودم و فقط مشاورها میومدن پیشم، ولی خب، اونا دیگه نیومدن. بعدش هم همه بهم گفتن بچه ها تو اون سن، طبیعیه که از این چیزا ببینن. الان خوب شدی و میتونی زندگی کنی. خواستم بگم، من از ارواح نمیترسم. وگرنه مطمئن باش الان کنارت نبودم."

و با پوزخند از بکهیون فاصله گرفت و سمت پله ها حرکت کرد. بکهیون سریع به خودش اومد و دنبالش رفت. وقتی به طبقه مد نظر رسیدن، چانیول گفت:"خنجر یا آیینه؟"

-:"خنجر. چون هنوز نمیدونم آیینه به چه دردی میخوره."

-:"وقتی خودشون رو توش ببینن، میترسن."

Did YOU call ME? (Completed)Where stories live. Discover now