قدمهای بیحالش روی زمین کشیده میشدن و باعث استحکاک کف کتونیهای موردعلاقهش با آسفالت بیرحم و داغون محلهی قدیمی میشدن. یک قدم درمیون ناخواسته چرت نصف و نیمهش وسط راه پاره میشد و لحظهای بعد دوباره خواب تمام وجودش رو فرا میگرفت. مدام مثل مستهای لایعقل تلو تلو میخورد و گردن بیچارهش به این طرف و اون طرف کج و معوج میشد.
«لعنت به مدرسه!»
این تکه کلامی بود که مدام میون خواب و بیداریهاش از بین لبهای آویزون و برجستهش بیرون میاومدن. درواقع مدرسه و درس و مشق برای پسرک برنزهیِ چشم قهوهای یه نوع عذاب الهی محسوب میشد که از هفتسالگی دچارش شده بود و قرار بود تا اواخر هجدهسالگی ادامه داشته باشه. آخه اون چرا باید باسواد میشد؟ این سوالی بود که همیشه ذهنش رو درگیر خودش میکرد و هیچوقت جواب درست و حسابیای براش وجود نداشت. مادر و پدرش، یه مرد و زن میانسال و سن و سال گذشتهای بودن که بعد از سالها زندگی مشترک جونگین، تنها فرزندشون رو به دنیا آورده بودن. با وجود اینکه خیلی ثروتمند و مرفه نبودن اما اونقدری مال و اموال داشتن که تنها پسرشون بتونه بعد از اونا زندگی نسبتاً خوبی رو تا فرا رسیدن مرگش سپری کنه و یه جورایی همین براش کافی بود، پس جونگین هیچوقت نمیفهمید چه نیازی هست که باسواد بشه و ادامه تحصیل بده! البته که اون تنها به گرفتن دیپلم بسنده میکرد و هیچ قولی مبنی بر رفتن به کالج و دانشگاه به والدینش نداده بود. به نظرش همین کافی بود، گرفتن دیپلم.
«آخ. کیر توش!»
زیر لب غرید و سعی کرد با بدترین فحشی که بلده عصبانیتش رو خالی کنه. به محض اینکه پیشونی و بینی عزیزش محکم با برخوردش به درختی که هیچ ایدهای نداشت از کجا جلوش سبز شده، خراشیده شدن، درد عجیبی توی صورتش پخش شد و چرت ریزش رو پاره کرد و خواب رو به کل از سرش پروند.
«آیی... درد داره درد داره درد داره...»
درحالیکه کف دستش رو روی صورتش میمالید، ناله کرد و دوباره زیرلب فحش داد:
«گندش بزنن.»
عالی شده بود. درواقع امروز این خود جونگین بود که برای مسخره شدن توسط بچههای کلاس دلیل جور میکرد، اون هم توی روز اول سال تحصیلی. اما هر چی که بود امسال، سال آخری که باید اون جهنم نفرین شده یعنی مدرسه رو تحمل میکرد، پس یهجورایی باز هم جای شکرش باقی بود.
«از همتون متنفرم. دوست دارم توی مراسم تشییع تکتکتون برقصم!»
با یادآوری چهرههای تکتک بچههایی که سهچهار سال بود ملکهای خبیث عذابش شده بودن، از بین دندونهای چفتشدهش با عصبانیت غرید. حتی نمیتونست میزان انزجارش از همکلاسیهای مزخرفش رو تخمین بزنه. بعد از لحظهای درنگ، تلفنهمراهش رو از جیب یونیفرمش بیرون کشید و بعد از باز کردن صفحهش، وارد دوربین شد تا میزان گندی که به صورت عزیزش خورده رو بسنجه.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝘾𝙧𝙮 𝙗𝙖𝙗𝙮 ~
Hayran Kurguفیکشن: بچهننه | Cry baby کاپل: سکای، چانبک | Sekai, Chanbeak ژانر: درام، مدرسهای، رُمنس نویسنده اثر: الکـس اِل | Alex L [ Fiction; Cry baby ] Writer's Daily: @HunJong ✓TL: @Parkfamily_fictions✓ •📖• { زندگی یک کلاس درس بزرگه. فرقی نمیکنه که چقد...