متن چک نشده، اگه غلط داره ببخشید
تو حال خودم بودم...گرمای هوای آگوست کلافم کرده بود، هیچ آگوستی اینقد گرم نبود...به شدت عرق کرده بودم و رد عرق رو روی مهره های پشت گردنم حس میکردم و حالم داشت به هم میخورد، چندش اور بود این عرق کردن...قدم هامو تند برمیداشتم تا زودتر برسم خونه و برم زیر دوش تا از این عرق و گرما راحت شم
تو فکر این بودم که تموم لباسام رو هم بشورم...چون اصلا حاضر نبودم اون لباس ها رو بدون اینکه بشورم دوباره تنم کنم، نمیدونستم این وسواس رو فقط من داشتم یا همه ی آدما مثل من بودن
همینجور که تند تند راه میرفتم به کسی برخورد کردم، سریع سرمو بالا گرفتم تا از اون شخص عذرخواهی کنم که چشمم گره خورد به نگاه چنه چندان خوب چانگ ووک...پسر آقای چوی
اه از نهادم بلند شد
ای خدا اینو دیگه کجای دلم میذاشتم...میدونستم دوباره میخواد از عشق و عاشقی حرف بزنه و اینکه میخواد با من ازدواج کنه، حرف که حالیش نبود...
لبخندی گوشه ی لبش نشست...
چانگ ووک_تهیونگ...
چینی به پیشونیم دادم ...خب ازش خوشم نمی اومد...اصلا دلم نمیخواست باهاش هم کلام بشم...ای خدا بلا بهتر از این نبود سرم نازل کنی؟
برا اینکه از دستش خلاص شم سریع گفتم
_چانگ ووک شی من عجله دارم
لبخندش بیشتر شد
چانگ ووک_ چانگ ووک شی چیه؟ بگو چانگ ووک که دهنت عادت کنه خوشگلم، حالا چرا اینقد عجله داری؟
عجب گیری کردما، شیطونه میگه یدونه بزن وسط پاش تا بفهمه نباید اینجوری حرف بزنه...البته هکه شیطونه غلط کرده اخه منو چه به زدن این غول بیابونی
دنبال یه راه فرار بودم...همچین جلوم ایستاده بود انگار دزد گرفته و نمیخواد بذاره این دزده از دستش فرار کنه...احتمال دادم بابا هنوز با آقای چوی صحبت نکرده وگرنه این تیر چراغ برق اینجوری جلوم ظاهر نمیشد
همینجور که این و پا و اون پا میکردم تا یه فکری به ذهنم برسه چشمم خورد به خانم جانگ همسایه ی بغلیمون
خانم جانگ_ تهیونگ، الان پیش مامانت بودم گفت که امروز دیر کردی نگرانت شده بود زودتر برو پیشش تا سکته نکرده
لبخندی به خانم جانگ زدم، اخه اونقدر دیر نکرده بودم که مامان اینطوری نگران بشه میدونستم برا اینکا منو از دست چانگ ووک خلاص کنه این حرفو زده
به لطف خانم جانگ از دست چانگ ووک خلاص شدم ولی اگه بابا کاری نمیکرد دیگه تضمینی نبود کسی سر برسه و من رو خلاص کنه از دست اون کنه...با فکر اینکه امروز به بابا بگم که با آقای چوی صحبت کنه رفتم خونه...
YOU ARE READING
be patient
Fanfictionتهیونگی که کنار خانوادش خوشبخت و خوشحاله و به زودی قراره با بوگوم، پسر دوست پدرش ازدواج کنه چی میشه اگه که یه شب توی یک چشم بهم زدن تمام خانواده ش بمیرن و فقط اون زنده بمونه!... تهیونگ پسری که از همه چی فارغه و بزرگترین آرزوش ازدواج با بوگومه ولی یه...