با زیرکی جئون با همون یه جلسه ی دادگاه حضانت یونجون به من داده شد و من رسما شدم پدر دوتا بچه...بچه هایی که مال خودم نبودن ولی مثل جونم دوسشون داشتم
..........
با اینکه هنوز یه ماه تا شروع زمستون مونده بود ولی از صبح برف شروع به باریدن کرده بود و زمین رو سفید پوش کرده بود...عصر چهارتایی رفتیم برف بازی و بعد از چند وقت همگی از ته دل خندیدیم، آدم برفی درست کردیم و گلوله های برفی درست کردیم و زدیم به همدیگه، برف ریختیم تو لباس هم...خلاصه که بی خیال دنیا شدیم و من تمام مدت مواظب بودم تا یونجون لیز نخوره یا اتفاقی برای سوبین نیوفته
مراقب جیمین بودم چون سرمایی بود و زود مریض میشد، حواسم بود که زیاد برف بهش نخوره و کسی تو لباسش برف نریزه
وقتی برف بازیمون تموم شد رفتیم خونه و هات چاکلت درست کردم و با کیکی که تازگیا یاد گرفته بودم بپزم بردم تو سالن و همگی رو صدا کردم که بعد لباس عوض کردنشون بیان
برای یونجون شیرکاکائو درست کرده بودم و اون برای خوردنش هول میزد و همه رو به خنده مینداخت
با پیشنهاد جیمین زنگ زدم به نامجون هیونگ و اونا رو برای شام دعوت کردم و گذاشتم روز خوبمون با شادی به اتمام برسه...آخر شب نامجون هیونگ و جین هیونگ و یونگی میخواستن برن که با برف زیادی که تو همین چند ساعت رو زمین نشسته بود همگی شوکه شدیم...برف سنگین بود...همه جا سفید پوش شده بود...بعضی از درختا به خاطر سنگینی برفی که رو شاخه هاشون بود خم شده بودن
برف تو خیابون یه دست بود و دست نخورده بود...انگار ساعتی میشد که هیچ ماشینی رد نشده بود...احتمالا هر کس هرجایی بود موندگار شده بود...نامجون هیونگ هم با پیشنهاد من به اجبار موندگار شد
خونه سرد بود...با اینکه همه ی پکیج ها روشن بود ولی سرد بود...لحظه به لحظه سرما بیشتر میشد و معلوم بود که سرمای بیرون روی خونه هم تاثیر گذاشته بود...و همچین چیزی تا حالا سابقه نداشت!...اینکه هنوز زمستون نشده هوا اینقد سرد بشه و برف بباره
به خاطر شدت سرما و باریدن برف مدارس تعطیل شده بود و خوشحال بودم که مجبور نیستم سوبین رو تو این سرما به مدرسه ببرم ولی از طرفی نگران بودم که با اون وضع نمیتونستم برم خرید...یه سری مواد غذاییمون تموم شده بود
تو فکر بودم که نامجون هیونگ نشست کنارم
نامجون_چیه تهیونگ؟ چرا تو فکری؟
لبخند کم جونی زدم
_با این برف چجوری برم خرید هیونگ؟
نامجون هیونگ نگاه موشکافانه ای بهم کرد
نامجون_ مگه چیزی کم داری؟...پس چرا وقتی پشت تلفن ازت پرسیدم چیزی میخوای که برات بگیرم گفتی نه؟
YOU ARE READING
be patient
Fanfictionتهیونگی که کنار خانوادش خوشبخت و خوشحاله و به زودی قراره با بوگوم، پسر دوست پدرش ازدواج کنه چی میشه اگه که یه شب توی یک چشم بهم زدن تمام خانواده ش بمیرن و فقط اون زنده بمونه!... تهیونگ پسری که از همه چی فارغه و بزرگترین آرزوش ازدواج با بوگومه ولی یه...