part 5

1K 120 17
                                    

تو حال خودم بودم که کسی کنارم نشست...نگاه کردم...ووشیک بود

چیزی رو گرفت سمتم

ووشیک_این گوشی هارو از زیر آوار بیرون اوردم...ببین مال کیه...آنتن داره؟...اگه میخواین به کسی خبر بدین بهتره زودتر این کارو کنین

نگاش کردم...چی میگفت؟...به کی خبر بدم؟...مگه عروسی بود که خبر بدم...این مصیبت خبر دادن داشت؟

انگار از نگام حرف دلم رو خوند

ووشیک_کسی رو نداری که بهش خبر بدی زنده ای؟...خاله...دایی

هیونگ...نامجون هیونگ...باید بهش زنگ میزدم؟

نگاهی به صورت بی جون عزیزام کردم

گوشی هارو از ووشیک گرفتم...نگاشون کردم...اولین گوشی مال بابا بود...رو صفحه ش ترک خورده بود...کلیدشو زدم روشن شد...میشد ازش استفاده کرد، آنتن داشت

گوشی دوم مال سه یون بود...شب قبل بهمون نشون داده بود گفته بود تازه خریده...یه لحظه تصویرش درست زمانی که از زیر آوار بیرون آورده بودنش تو ذهنم نقش بست...سرش که از بدنش...

حتی از یاداوریشم دلم به درد اومد...مگه چند سالش بود...اگه تو اتاق خودش میخوابید شاید اونم مثل سوبین زنده میموند...اونوقت الان سوبین تنها نبود

گوشی سوم رو نمیشناختم...نمیدونستم مال کیه...سر بلند کردم که به ووشیک بگم که گوشی رو نمیشناسم ولی دیدم نیست...رفته بود

چشم چرخوندم و پیداش کردم...با چند نفر مشغول دراوردن چیزهایی از زیر آوار ویلا بود

چیزی مثل ملافه رو از زیر آوار بیرون کشید و رفت سمت جنازه ها..ملافه رو کشید رو یکیشون...نگاهی به بقیه ی جنازه ها کردم...بعضیاشون روشون پوشونده شده بود

خیره بودم به جنازه ها...کسانی که هر کدوم برام یه دنیا ارزش داشتن...دوسشون داشتم و اگه هر کدوم بودن میتونستم بهشون تکیه کنم ولی با رفتنشون...

باید چیکار میکردم؟

دیگه نه پدری داشتم و نه مادری...نه برادری و نه نامزدی که به امیدشون شب رو صبح کنم و صبح رو شب

خودم بودم و خودم...خودم و جیمین و سوبین و یونجون

چه قدر راحت...چقد آسون در عرض یه شب یتیم شدیم...یتیم و بی کس و بی پناه و تنها...با یه عالمه درد و غصه ی تلنبار شده رو دلمون

برگشتم و نگاهی بهشون انداختم...سرم سوبین هنوز تموم نشده بود...جیمینم نشسته بود کنار یونجون که خوابش برده بود و آروم آروم اشک می ریخت...شاید جیمینم داشت مثل من تو دلش برای سرنوشتی که یکباره با یه لرزش تغییر کرده بود عزاداری میکرد

تو ذهنم فقط به یه اسم رسیدیم...نامجون هیونگ...هیونگی که زیاد ازم بزرگ تر نبود اما همیشه مثل یه تکیه گاه بود برام...نه مثل یه برادر...دقیقا مثل یه پدر

be patientWhere stories live. Discover now