part 10

900 129 17
                                    

وﻗﺖ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ...هیوک ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﯽ رﺳﻮﻧﻤﺘﻮن رﻓﺖ ﮐﻪ ﺳﻮﺋﯿﭻ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ رو ﺑﯿﺎره...ﺗﻌﺪادﻣﻮن زﯾﺎد ﺑﻮد و ﻫﻤﻪ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ هیوک ﺟﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﺪﯾﻢ...آروم ﺑﻪ نامجون هیونگ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺧﻮدﻣﻮن ﺑﺎ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﻣﯽریم...وﻟﯽ نامجون هیونگ ﻗﺒﻮل ﻧﻤﯽ ﮐﺮد و ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﺘﺮه ﻣﺎ ﺑﺎ هیوک ﺑﺮﮔﺮدﯾﻢ و ﺧﻮدﺷﻮن ﺑﺎ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺑﺮن....آقای لی که ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺮﻓﺎی ﻣﻦ و نامجون هیونگ ﺷﺪه ﺑﻮد اوﻣﺪ ﺳﻤﺘﻤﻮن

آقای لی-نیازی به تاکسی نیست خودم میبرمتون

خانم لی که کنار شوهر ایستاده بود گفت

خانم لی_یوبو، هوسوک خونش نزدیک خونه ی تهیونگ شیه میتونه اون برسونتشون

هوسوک پسر خواهر خانم لی بود که چند باری دیده بودیمش

و ﺑﻌﺪ خانم لی هوسوک رو ﺻﺪا ﮐﺮد...ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ هوسوک ﻣﺎ رو ﺑﺮﺳﻮﻧﻪ...از ﻧﮕﺎﻫﺎش ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯽ اوﻣﺪ...ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺑﺪ ﻧﺒﻮد...وﻟﯽ ﭘﺮ ﺑﻮد .. از ﯾﻪ ﭼﯿﺰی ﻣﺜﻞ ﻋﻼﻗﻪ...ﺗﻤﻮم ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﻪ ي آقای لی ﺑﻮدﯾﻢ...ﻫﺮازﮔﺎﻫﯽ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ رو ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮدم...ﭼﻨﺪ ﺑﺎري ﮐﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪم ﺗﺎ دﻧﺒﺎل...یونجون راه ﺑﺮم و ﻣﻮاﻇﺒﺶ ﺑﺎﺷﻢ دﯾﺪم ﮐﻪ ﭼﻘﺪر ﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﺮد...ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻦ ﻣﺎ رو ﺑﺎ هوسوک ﺑﻔﺮﺳﺘﻦ ﺧﻮﻧﻪ...ﺑﺎ درﻣﻮﻧﺪﮔﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ نامجون هیونگ ﮐﺮدم...و ﺑﻌﺪ ﺑﯽ اﺧﺘﯿﺎر ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ وﻧﮕﺎﻫﻢ رو دوﺧﺘﻢ ﺑﻪ جئون...ﻧﯿﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ اﻧﺪاﺧﺖ و ﺑﻌﺪ رﻓﺖ ﺳﻤﺖ خواهرش و ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﺣﺮف زدن...اﻧﮕﺎر ﻧﻪ اﻧﮕﺎر داﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎم ﺑﻬﺶ اﻟﺘﻤﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ از دﺳﺖ هوسوک ﻧﺠﺎﺗﻢ ﺑﺪه...ﻫﻤﻮن ﻣﻮﻗﻊ جه هی رو ﮐﺮد ﺑﻪ ﺳﻤﺖ آقا و خانم لی

جه هی_ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاد ﻣﺰاﺣﻢ هوسوک شی ﺑﺸﯿﻦ...من خودم میرسونمشون چون میخوام بعدش برم فرودگاه دنبال هاکیون مسیرمون یکیه

ﮐﻤﯽ...دﻟﻢ آروم ﮔﺮﻓﺖ...اصلا دلم نمیخواست با هوسوک برم

ﻣﻦ_ممنون ولی واقعا نیازی نیست میتونم فقط تاکسی بگیرم

جه هی لبخند قشنگی زد

جه هی_اصلا مشکلی نیست...مطمئن باش...واقعا مسیرم باهات یکیه چون باید برم فرودگاه

ﻟﺒﺨﻨﺪي زدم و ممنونم آرومی گفتم و بعد از آقا و خانم لی تشکر کردم

موقع خداحافظی هوسوک کنارم ایستاد

هوسوک_دوست داشتم بیشتر باهاتون آشنا شم و رسوندنتون فرصت خوبی بود که از دستش دادم

حرف زدن باهاش معذبم میکرد و واقعا نمیدونستم چجوری جوابشو بدم ولی ﺑﺎ اﯾﻦ ﺣﺎل رﻋﺎﯾﺖ ادب اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ در برابرش سکوت نکنم بنابراین لبخند کوچیکی زدم و گفتم

be patientTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang