part 13

799 119 12
                                    

ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدن....ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺮای ﻣﻦ ﺗﻤﻮﻣﺎً ﺑﺎ دﻟﺘﻨﮕﯽ اون ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ...دﯾﮕﻪ حوصله ی کار کردن نداشتم...ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ بیشتر ﮐﺎرا اﻧﺠﺎم ﺷﺪه ﺑﻮد وﻟﯽ ﺑﺎز ﻫﻢ ﯾﻪ ﺳﺮی از ﮐﺎرا ﻣﻮﻧﺪه ﺑﻮد...جیمین و سوبین رﻓﺘﻪ ﺑﻮدن ﺑﻪ نامجون هیونگ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻦ....ﻣﻦ  و یونجون ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮدﯾﻢ....یونجون ﺑﺎ ﺟﯿﻎ و داد ﺑﯿﻦ ﻣﺒﻞ ﻫﺎ ﻣﯽ دوﯾﺪ و ﻣﻦ ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻬﺶ ﺑﻮد وﻟﯽ ﻓﮑﺮم ﭘﯿﺶ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺟﻮن ﮔﺮﻓﺘﻪ ی ﭼﺸﻤﺎی جونگکوک ﺗﻮ ذهنم بود...ﺗﻤﻮم  ﻟﺤﻈﺎت از ﺻﺒﺢ ﺗﺎ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻤﻮن ﺑﻮد رو ﻣﺮور ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﻫﻤﻮن ﺷﺎدی زﯾﺮ ﭘﻮﺳﺘﯽ از ﺻﺒﺢ رو ﺑﺮای ﺧﻮدم ﺗﺪاﻋﯽ  ﻣﯽ ﮐﺮدم...ﭼﻪ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ داﺷﺘﻢ وﻗﺘﯽ ﻧﺎ اﻣﯿﺪ از اﯾﻨﮑﻪ ﺗﺎ آﺧﺮ ﺗﻌﻄﯿﻼت ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻤﺶ ﯾﻪ دﻓﻌﻪ ﺑﺎ اوﻣﺪﻧﺶ دﻟﻢ رو زﯾﺮ و رو ﮐﺮد....ﭼﻘﺪر ﺧﻮب ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﯽ دوﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ نیاز دارم و ﭼﻪ ﺧﻮﺑﺘﺮ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﻮدش اوﻣﺪ ﮐﻤﮑﻢ...ﻓﮑﺮش از ﺳﺮم ﺑﯿﺮون ﻧﻤﯽرﻓﺖ ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ زﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از ﺣﺮف زدن ﺑﺎ جه هی ﺑﺎ جونگکوک ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪم و ﺑﻌﺪش ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ذاﺷﺖ زﯾﺎد ﮐﺎر ﮐﻨﻢ...ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﮐﻨﻢ و ﺑﺬارم اوﻧﺎ ﮐﺎرﻫﺎ رو ﺗﻤﻮم ﮐﻨﻦ....ﻫﺮ  ﺳﻪ ﺗﺎ ﺗﺨﺖ رو ﺧﻮد جونگکوک ﺗﻮ اﺗﺎﻗﺎ ﺟﺎ داد و ﻣﻦ و جیمین ﻫﻢ ﻣﻼﻓﻪ ﻫﺎ رو روﺷﻮن ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯾﻢ....هاکیون ﻫﻢ ﭘﺮده ی ﺗﻤﻮم اﺗﺎﻗﺎ رو ﺑﺮاﻣﻮن زد....ﺑﯿﺸﺘﺮ اﺛﺎﺛﯿﻪ ﭼﯿﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد و ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮدم ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻤﮏ جونگکوک و جه هی و هاکیون و ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﻀﻮر جونگکوک ﮐﻪ ﺑﻬﻢ اﻧﺮژی داده ﺑﻮد دﯾﺪﻧﺶ...ﺣﻀﻮرش ﺑﺮام ﻣﺜﻞ آراﻣﺒﺨﺸﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎی ﺧﻮاب آﻟﻮدﮔﯽ ﺑﻬﻢ  ﻧﯿﺮو ﻣﯽ داد، ﺳﺮ ﺣﺎل ﻣﯿﻮﻣﺪم ﺣﺘﯽ ﺑﺎ اون اﺧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻫﻤﯿﺸﻪ روی ﺻﻮرﺗﺶ ﺟﺎ ﺧﻮش ﮐﺮده ﺑﻮد...ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺧﻨﺪه ﻫﺎش ﺑﺮای ﻣﻦ ﻧﺒﻮد اما دﺳﺖ ﺧﻮدم ﻧﺒﻮد، اﯾﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺎ دیدنش ﻧﯿﺮو ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ و ﺧﻮن رو ﺑﺎ ﺷﺪت ﺑﯿﺸﺘﺮی ﺗﻮ رﮔﺎم ﭘﻤﭙﺎژ ﻣﯽ ﮐﺮد
................................
سه روز مونده بود که تعطیلات تموم شه و دقیقا آخرین روز تعطیلات تولد برادر جین هیونگ بود که قرار بود تو باغ پدرش برگزار بشه و جین هیونگ ما و خانواده ی آقای جئون رو هم دعوت کرده بود....ﻫﺮ ﺟﻮر ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﺗﻮ جمعشون ﺑﺎﺷﻢ...نمیتونستم جونگکوک رو ببینم و ازش دور باشم...برای همین رفتم خونه ی نامجون هیونگ...در زدم و چند لحظه بعد جین هیونگ در رو باز کرد...لبخندی زدم

_سلام هیونگ

جین_سلام ته ته بیا تو

از جلوی در کنار رفت و من رفتم تو

جین_خوبی؟ جیمین و بچه ها خوبن؟

_اره هیونگ همه خوبیم

جین_از اونجایی که میشناسمت میدونم همینطوری نیومدی اینجا اومدی نامجون رو ببینی؟

be patientWhere stories live. Discover now