اواﺳﻂ مارس ﺑﻮد ﮐﻪ آقای لی دﻋﻮﺗﻤﻮن ﮐﺮد ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻮن...اﻧﺘﻈﺎر داﺷﺘﻢ اﯾﻦ دﻋﻮت ﺑﺮای ﯾﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺑﺰرگ ﺑﺎﺷﻪ درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻮن ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر جونگکوک رو از ﻧﺰدﯾﮏ دﯾﺪم و ﺑﺎﻫﺎش ﻫﻢ ﮐﻼم ﺷﺪم وﻟﯽ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ی جین هیونگ، ﯾﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺷﺎم ساده بود ﮐﻪ اﻟﺒﺘﻪ ﺷﺎﻣﻞ ﮐﻞ ﺧﻮﻧﻮاده ی جئون، ﺧﻮﻧﻮاده ی کانگ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﻮاده ی هیورین ﺑﻮدن، ﺧﻮﻧﻮاده ی جانگ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﻮر ﺣﺘﻢ ﺣﻀﻮر هوسوک ﻗﻄﻌﯽ ﺑﻮد و نامجون هیونگ اﯾﻨﺎ و ﻣﺎ میشد....ﺣﻀﻮر ﺧﻮﻧﻮاده ی جئون و کانگ ﮐﺎﻣﻼً ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﺑﺮای ﭼﯿﻪ ﭼﻮن ﻣﺎدر هیورین خواهر خانم لی بود، اﯾﻦ دﻋﻮت ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﻮﻧﻮاده ی جئون و کانگ بود و ﺻﺪ اﻟﺒﺘﻪ جونگکوک و هیورین!
و ﺣﻀﻮر ﻣﺎ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ دﻟﯿﻠﺶ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ اﯾﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮان ﻣﻦ و هوسوک رو زﯾﺎد رو در رو ﻗﺮار ﺑﺪن و اﯾﻦ ﺑﺮای ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪ ﻧﺒﻮد....ﺑﺎ اﯾﻦ ﺣﺎل ﺑﻪ ﺧﺎطر دﯾﺪن جونگکوک، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﮑﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ رو تو هوایی نفس بکشم ﮐﻪ جونگکوک ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﻪ و ﻋﻄﺮ وﺟﻮدش ﻓﻀﺎ رو پر ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻗﺒﻮل ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ
لباسی که انتخاب کرده بودم یه لباس ساده و کمی رسمی بود، پیراهن سفیدی که دکمه ی اولش رو باز گذاشته بودم و آستین هاش رو تا زده بودم و شلوار پارچه ای مشکی به همراه اور کت کرم رنگم...بعد پوشیدن لباسم جلوی آینه ایستادم و برق لبم رو برداشتم و رو لبم کشیدم و با بستن ساعتم و زدن عطری که جیمین برام گرفته بود از اتاق بیرون رفتم و رفتم تو اتاق جیمین....ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ جیمین اﻧﺪاﺧﺘﻢ داﺷﺖ ﺑﺎ ﺣﺮص ﻫﺮ ﭼﯽ رﻧﮓ ﺑﻮد رو روي ﺻﻮرﺗﺶ ﻣﯽ زد، آراﯾﺸﺶ زﯾﺎد ﺑﻮد...اﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ اون ﻗﺪری ﮐﻪ ﺗﻮ ذوق ﺑﺰﻧﻪ وﻟﯽ ﺑﺮای جیمینی ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ اون آراﯾﺶ زﯾﺎد ﺑﻮد....ﻣﺒﻬﻮت از ﮐﺎرش آروم ﮔﻔﺘﻢ
_داری ﭼﯿﮑﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺑﺎ ﻫﻤﻮن ﺣﺮص ﺟﻮاب داد
جیمین_ﻫﯿﭽﯽ دارم ﺑﻪﺧﻮدم ﻣﯽ رﺳﻢ
ﺑﺎ اﺑﺮوی ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﺮدم....ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﭼﯽ ﺗﻮی ذﻫﻨﺶ ﻣﯽ ﮔﺬره آراﯾﺶ ﮐﺮدﻧﺶ ﮐﻪ ﺗﻤﻮم ﺷﺪ ﺳﺮﯾﻊ رﻓﺖ از ﮐﻤﺪ ﻟﺒﺎﺳﺶ رو ﺑﯿﺮون آورد و ﭘﻮﺷﯿﺪ....یه پیراهن سفید که دو دکمه ی اولش رو باز گذاشت به خوبی ترقوه و گلوش که گردنبد ظریفی که دور گردنش بود رو نشون می داد و شلوار لی مشکی تنگی که پاهاش رو خیلی درشت تر از حد معمول نشون می داد....در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ داﺷﺖ ﻟﺒﺎﺳﺶ رو ﺗﻮ ﺗﻨﺶ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﻨﻪ رو ﮐﺮد ﺑﻪ ﻣﻦ
جیمین_تو آماده ای؟
ﭼﯿﺰی ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ دﻟﻢ آرزو میﮐﺮدم ﮐﻪ ﻣﻨﻈﻮرش از اﯾﻦ ﮐﺎرا در اوردن ﺣﺮص یونگی ﻧﺒﺎﺷﻪ....ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﯾﻢ و از ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎرج ﺷﺪﯾﻢ
YOU ARE READING
be patient
Fanfictionتهیونگی که کنار خانوادش خوشبخت و خوشحاله و به زودی قراره با بوگوم، پسر دوست پدرش ازدواج کنه چی میشه اگه که یه شب توی یک چشم بهم زدن تمام خانواده ش بمیرن و فقط اون زنده بمونه!... تهیونگ پسری که از همه چی فارغه و بزرگترین آرزوش ازدواج با بوگومه ولی یه...