نفس...نفس...توی هر دم و بازدمم بوی خاک با یه بوی بد و زننده همراه بود رو به ریه میکشیدم...بد بود ولی ناچار بودم...احساس میکردم کمبود اکسیژن دارم...هر بار نفس میکشیدم حس میکردم هوا سنگین تر میشه...
تموم تنم کوفته بود...احساس میکردم یه عالمه کتک خوردم...روی قفیسه ی سینم احساس سنگینی میکردم...یه چیزی بهم فشار میاورد
قبل از اینکه چشم باز کنم سعی کردم بفهمم اون بوی زننده چیه...بوی آشنایی نبود...یه جور انگار بوی لاشه ی حیوونی بود که چند ساعت قبل مرده بود
میخواستم چشمامو باز کنم و ببینم این بوی مردار مانند...که زننده تر از بوی گوشت خراب شده بود از چیه...مردار مانند...مردار...وای....
مغزم به جوشش افتاد...بوی مرده...بوی...نه...نه...نه این بوی خاک و مرده...ینی تو قبرستون بودم؟
چشمام رو به زور شروع کردم به باز کردن...همون مقدار کم هم باعث شد چشمام شروع کنن به سوزش...انگار خاک رفته بود تو چشمم
میخواستم دستمو رو به چشمم بکشم...دست راستم رو تکون دادم...ولی...یه جایی گیر کرده بود...نمیتونستم درست تکونش بدم...یه جورایی سنگین بود...انگار بهش وزنه وصل کرده بودن
تلاش کردم دست چپمو تکون بدم...درد بدی تو تنم پیچید...که از کتفم شروع شد و به پایین دستم کشیده شد...یه حس بدی تو بدنم پیچید...چیزی مثل انگشت تو دست چپم حس نمیکردم
باز هم تلاش کردم...نه...حس درستی نداشتم...چی شده بود؟...اینبار با ترس...بدون توجه به خاکی که تو چشمم رفته بود...سعی کردم چشم باز کنم
بعد از کلی اشک که از چشمم خارج شد تونستم ببینم...گرچه اولش همه چی برام تار بود و نامفهوم
یه چیزی روی سینم افتاده بود...که تا جلوی سینم میومد...ولی با چشمم و بینیم کمی فاصله داشت...یه چیزی مثل یک تیکه سنگ بزرگ...یا شاید...کجا بودم؟...این سنگ؟...
میخواستم بدنمو تکون بدم...ولی زیر سنگینیه چیزی گیر افتاده بودم...نمیتونستم تکون بخورم...یه لحظه از ذهنم گذشت...نکنه مردم و بدون تابوت دفنم کردن...وای نه ....من کی مردم؟...به ذهنم فشار آوردم...تا آخرین چیزی که یادم بود رو به یاد بیارم...بلند شدم برم آب بخورم...بعد یه صدای وحشتناک...بعدش هم لرزیدن خونه...ویلای توی بوسان...منو بوگوم نامزد هم شدیم....شب با با با و مامان تو اتاق خوابیدم...وای لرزش زمین...قیافه ی وحشت زده ی ووبین...و نگاهش به سقف که داشت میریخت رو سرش...بعد شکستن شیشه و...نه....نه....زلزله...آوار...من کجام؟...تو قبرم یا زیر آوار؟...وای خدا...مامانم....مامانم کجاس؟...بابام...میترسم...چی به سرمون اومده؟...وای...اشک ریختم...اینبار از ترس...از ترس اینکه نمیدونستم چه بلایی سرم اومده...گریه کردم و هق هق
چشم باز کردم...چقدر گذشته بود رو نمیدونستم....خوابم برده بود...اینقدر گریه کرده بودم که چشمام گرم شو و خوابم برد
KAMU SEDANG MEMBACA
be patient
Fiksi Penggemarتهیونگی که کنار خانوادش خوشبخت و خوشحاله و به زودی قراره با بوگوم، پسر دوست پدرش ازدواج کنه چی میشه اگه که یه شب توی یک چشم بهم زدن تمام خانواده ش بمیرن و فقط اون زنده بمونه!... تهیونگ پسری که از همه چی فارغه و بزرگترین آرزوش ازدواج با بوگومه ولی یه...