ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﻪ ی جونگکوک ﺑﻮدم زودﺗﺮ از ﻣﻌﻤﻮل ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺧﻮﻧﻪ....با لبخند محوی بغلم کرد و سرش رو تو گردنم فرو کرد و عمیق نفس کشید و تو همون حال زمزمه کرد
+اﻣﺮوزم ﻧﺎﻫﺎر ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﯽ؟
ﺳﺮی ﺗﮑﻮن دادم
_ﻧﻪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮم دﻧﺒﺎل سوبین امروز یونگی نمیتونه بره دنبالش، اگه نمیومدی میخواستم بهت زنگ بزنم و بگم که امروز بدون دیدنت میرم
ازم فاصله گرفت و ﮐﻤﯽ ﺟﺪی ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ
+ﻧﻤﯽ ﺧﻮای ﺑﺮاش ﺳﺮوﯾﺲ ﺑﮕﯿﺮی؟ ﮐﻪ دﯾﮕﻪ ﻧﯿﺎز ﻧﺒﺎﺷﻪ ﺧﻮدت یا یونگی برین دﻧﺒﺎﻟﺶ؟
ﻟﺒﺨﻨﺪی زدم
_اﯾﻨﺠﻮری راﺣﺖ ﺗﺮم....زﯾﺎدی اﺣﺴﺎس ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ....ﻧﻤﯽ ﺧﻮام ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻪ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ازدواج ﮐﺮدﯾﻢ ﺑﻬﺶ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﻢ
بهم نزدیک تر شد و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند، اخم کمرنگی رو ابروهاش بود و عمیق نگام میکرد
+ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻫﺴﺘﯽ ﻏﯿﺮ از....
ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮد....اﻧﮕﺎر ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻦ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﺮدﯾﺪ ﮐﺮد ﮐﻪ اداﻣﻪ ﻧﺪاد....ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮف رو ﻋﻮض ﮐﺮد
+شنبه ﺷﺐ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ دﻋﻮﺗﯿﻢ، ﭼﻨﺪﺗﺎ از دوﺳﺘﺎم ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ازدواﺟﻤﻮن ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻦ
ﺳﺮی ﺗﮑﻮن دادم
_ﺑﺎﺷﻪ....ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭼﯽ؟ ﻣﯽ ﺑﺮﯾﻤﺸﻮن؟ ﯾﺎ....
ﺑﺎ ﺗﺮدﯾﺪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮد
+اﮔﻪ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ...
ﻣﻨﻈﻮرش رو ﻓﻬﻤﯿﺪم....ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺑﺪون ﺣﻀﻮر ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻮد....ﺳﺮی ﺗﮑﻮن دادم
_ﻣﯽ ذارﻣﺸﻮن ﭘﯿﺶ جیمین و جین هیونگ....یونا ﭼﯽ؟
+ﻣﯿﺮه ﺧﻮﻧﻪ ی ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ
هنوز تو بغلش بودم که چشمم خورد به ساعت دیجیتال روی میز....آروم گفتم
_باید برم...سوبین یکم دیگه تعطیل میشه
+سرشو بهم نزدیک کرد
+اول بوسِ منو بده بعد خودم می رسونمت
لبخندی زدم و دستام رو که تا الان دور کمرش بود بالا تر بردم و دور گردنش حلقه کردم و لبام رو رو لباش گذاشتم و بعد از بوسه ی کوتاهی که رو لباش زدم، لب پایینش رو بین لبام گرفتم و مک آرومی زدم و همین کارو با لب بالاش هم تکرار کردم و ازش جدا شدم...لبخندی زدم
_خوبه؟
+شوخیت گرفته؟....بازم میخوام
و این دفعه اون بود که لبام رو به بازی گرفت....مثل همیشه آروم و با حوصله می بوسید....وقتی حس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم کمی خودم رو عقب کشیدم که فهمید و بعدِ گاز ریزی که از لب پایینم گرفت ولم کرد
YOU ARE READING
be patient
Fanfictionتهیونگی که کنار خانوادش خوشبخت و خوشحاله و به زودی قراره با بوگوم، پسر دوست پدرش ازدواج کنه چی میشه اگه که یه شب توی یک چشم بهم زدن تمام خانواده ش بمیرن و فقط اون زنده بمونه!... تهیونگ پسری که از همه چی فارغه و بزرگترین آرزوش ازدواج با بوگومه ولی یه...