last part

1.6K 175 139
                                    

ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﻪ ی جونگکوک ﺑﻮدم زودﺗﺮ از ﻣﻌﻤﻮل ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺧﻮﻧﻪ....با لبخند محوی بغلم کرد و سرش رو تو گردنم فرو کرد و عمیق نفس کشید و تو همون حال زمزمه کرد

+اﻣﺮوزم ﻧﺎﻫﺎر ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﯽ؟

ﺳﺮی ﺗﮑﻮن دادم

_ﻧﻪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮم دﻧﺒﺎل سوبین امروز یونگی نمیتونه بره دنبالش، اگه نمیومدی میخواستم بهت زنگ بزنم و بگم که امروز بدون دیدنت میرم

ازم فاصله گرفت و ﮐﻤﯽ ﺟﺪی ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ

+ﻧﻤﯽ ﺧﻮای ﺑﺮاش ﺳﺮوﯾﺲ ﺑﮕﯿﺮی؟ ﮐﻪ دﯾﮕﻪ ﻧﯿﺎز ﻧﺒﺎﺷﻪ ﺧﻮدت یا یونگی برین دﻧﺒﺎﻟﺶ؟

ﻟﺒﺨﻨﺪی زدم

_اﯾﻨﺠﻮری راﺣﺖ ﺗﺮم....زﯾﺎدی اﺣﺴﺎس ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ....ﻧﻤﯽ ﺧﻮام ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻪ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ازدواج ﮐﺮدﯾﻢ ﺑﻬﺶ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﻢ

بهم نزدیک تر شد و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند، اخم کمرنگی رو ابروهاش بود و عمیق نگام میکرد

+ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻫﺴﺘﯽ ﻏﯿﺮ از....

ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮد....اﻧﮕﺎر ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻦ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﺮدﯾﺪ ﮐﺮد ﮐﻪ اداﻣﻪ ﻧﺪاد....ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮف رو ﻋﻮض ﮐﺮد

+شنبه ﺷﺐ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ دﻋﻮﺗﯿﻢ، ﭼﻨﺪﺗﺎ از دوﺳﺘﺎم ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ازدواﺟﻤﻮن ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻦ

ﺳﺮی ﺗﮑﻮن دادم

_ﺑﺎﺷﻪ....ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭼﯽ؟ ﻣﯽ ﺑﺮﯾﻤﺸﻮن؟ ﯾﺎ.... 

ﺑﺎ ﺗﺮدﯾﺪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮد

+اﮔﻪ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ...

ﻣﻨﻈﻮرش رو ﻓﻬﻤﯿﺪم....ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺑﺪون ﺣﻀﻮر ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻮد....ﺳﺮی ﺗﮑﻮن دادم

_ﻣﯽ ذارﻣﺸﻮن ﭘﯿﺶ جیمین و جین هیونگ....یونا ﭼﯽ؟

+ﻣﯿﺮه ﺧﻮﻧﻪ ی ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ

هنوز تو بغلش بودم که چشمم خورد به ساعت دیجیتال روی میز....آروم گفتم

_باید برم...سوبین یکم دیگه تعطیل میشه

+سرشو بهم نزدیک کرد

+اول بوسِ منو بده بعد خودم می رسونمت

لبخندی زدم و دستام رو که تا الان دور کمرش بود بالا تر بردم و دور گردنش حلقه کردم و لبام رو رو لباش گذاشتم و بعد از بوسه ی کوتاهی که رو لباش زدم، لب پایینش رو بین لبام گرفتم و مک آرومی زدم و همین کارو با لب بالاش هم تکرار کردم و ازش جدا شدم...لبخندی زدم

_خوبه؟

+شوخیت گرفته؟....بازم میخوام

و این دفعه اون بود که لبام رو به بازی گرفت....مثل همیشه آروم و با حوصله می بوسید....وقتی حس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم کمی خودم رو عقب کشیدم که فهمید و بعدِ گاز ریزی که از لب پایینم گرفت ولم کرد

be patientWhere stories live. Discover now