part 1

2.8K 197 8
                                    

از کنارش گذشتم و راه افتادم سمت خونه...جلوی در ورودی خونه که رسیدم نفسی تازه کردم...کلید انداختم و درو باز کردم

حیاط آپارتمانمون مثل همیشه سوت و کور بود...وقتی تو یه آپارتمان چهار طبقه تک واحدی زندگی کنی که فقط سه تا خونواده ی دیگه خونواده ی خودت باشن که بچه های همشون یا ازدواج کردن یا بزرگ شدن و پی کار و زندگی باید هم حیاط سوت و کور باشه اونم درست روز وسط هفته!

اعصابم هنوز خورد بود پسره خجالت نمیکشید راست راست تو چشام نگا کرد و گفت

_من تو رو دوست دارم...میخوام باهات ازدواج کنم

پسره ی علاف، آخه یکی نبود بهش بگه با چه اعتماد به نفسی اومدی همچین حرفی زدی

آخه تو که نه کار داری، نه پول داری، نه خونه داری، نه قیافه، حرف از دوست داشتنت چیه

رمز درو زدم و عصبی و کلافه وارد خونه شدم، صدامو بلند کردم و گفتم

_مامان من خونم

مامان جوابمو داد و خیره به اخمی که کرده بودمسری به حالت تاسف تکون داد نگام افتاد به بابا که رو مبل روبروی تلوزیون نشسته بود و داشت جدول حل میکرد، یه تفریح کارمندی ساده بدون نیاز به پول...

با قدم های بلند سمت بابا رفتم

_اِاِ خجالت نمیکشه، چند بار ردش کردم و هنوزم جلومو تو خیابون میگیره

و نشستم کنار بابا

بابا نگاهشو از جدولش گرفت و رو کرد به من

بابا_باز چی شده که با توپ پر اومدی خونه؟

سری تکون دادم...

_دوباره این پسره ی روانی وسط خیابون مثل تیر چراغ برق جلوم ظاهر شد و جلومو گرفت

بابا اخمی کرد و به جای بابا مامان پرسید

مامان_کی؟!

پاهامو روی مبل جلوی خودم گذاشتم و با دستام بغلشون کردم و سرمو روش گذاشتم و رو کردم بهش

_میخواستی کی باشه؟ پسر آقای چوی

مامان ابروهاشو بالا انداخت

مامان_چه غلطا تو که بارها ردش کردی این کارا چیه دیگه؟

_خب منم همینو میگم دیگه پسره انگار نه انگار، فکر کرده پسر نخست وزیره کلی مال و اموال داره، خونه ی دو هزار متری تو گانگنام داره، دو سه ویلا داره، چارتا ویلا داره، و چه میدونم کلی چرت و پرت دیگه که با اعتماد به نفس اومده بهم درخواست میده

بابا بیشتر اخم کرد

بابا_حالا توم نمیخواد فک کنی که پسر رئیس جمهوری حرصم نخور فردا با آقای چوی حرف میزنم

لبخندی به بابا زدم، مثل همیشه خودش کارا رو درست میکرد نیاز نبود خودمو تو زحمت بندازم بلند شدم و رفتم تو اتاقم

درو بستم و لباسای بیرونمو از تنم دراوردم تو آیینه ی اتاق نگاهی به قیافه ی خستم کردم و اخه این چه کاری بود که نصیبم شده بود؟ سه روز صبح...سه روز عصر...دو روز هم تعطیل...فرقی هم نداشت روز شنبه باشه یا نه این روند چرخشی باید ادامه پیدا میکرد

توی جهنم بیکار ها باشی و پارتی هم نداشته باشی این میشه که باید هرجا که شد بری و کار کنی دیگه

منم وقتی کلی گشتم دنبال کار و به ناکجا آباد رسیدم مثل همه ی بیکار های دیگه سرمو کردم تو سایت های کاریابی ولی بازم چیزی نصیبم نشد که نشد...آخرم یکی از دوستام بهم خبر داد که شرکت گاز داره یه دوره کلاس میذاره و آخرش قراره یه آزمون برگزار کنه و هرکی قبول شد بره اونجا کار کنه

اینجوری شد که شدم یکی از کارمندای شرکت گاز که تو قسمت امور مشترکین مشغول کار شدم البته کاری که مرخصی چندانی نداشت و همیشه باید حواسم رو جمع میکردم تا کسی زیر آبمو نزنه و کارم رو از دست ندم

مثل همیشه خونه از ساعت سه و نیم عصر رفت تو سکوت، همه عادت داشتیم تو این ساعت بخوابیم، و راس ساعت پنح همه توی آشپزخونه جمع میشدیم تا عصرونه بخوریم، این قانون از همون زمانی که میرفتم مدرسه پابرجا بود

تو آشپزخونه دور هم نشسته بودیم...مامان لیوان های شربت رو گذاشت روی میز کنارشم کیکی که صبح پخته بود، عاشق همین کاراش بودم

تیکه ای از کیک شکلاتی برداشتم و با ذوق گفتم

_عاشقتم مامان که میدونی من کیک شکلاتی دوست دارم و برام درست میکنی

که تسونگ بلند گفت

تسونگ_که تو فقط خوردنشو بلدی نه درست کردنش

تسونگ پسر بزرگ کیم هه چان، پدرم و چان هه ری، مادرم و من تهیونگ مکنه ی خونه

به حرف تسونگ لبخند دندون نمایی زدم، خب راست میگفت من فقط بلد بودم که رامن درست کنم تا در صورت نیاز از گشنگی نمیرم

بابا همونطور که لیوان شربتش رو روی میز میذاشت گفت

بابا_امروز دوباره آقای وو درخواستشو تکرار کرد مطمئنی که هنوزم جوابت منفیه

_مطمئنم بابا من با سونهو ازدواج نمیکنم، اصلا ازش خوشم نمیاد نه اینکه پسر بدی باشه ولی خب...

صورتم رو مثل زمانی که یه چیزی چندشم میشه کردم و اداماه دادم

_خب برای من مناسب نیست

بابا ابرویی بالا انداخت

بابا_به تو باشه هیچکی برات مناسب نیست

لبخندی زدم و شونه ای بالا انداختم

نگاهی به تسونگ کردم که با تاسف سری برام تکون داد

تسونگ میدونست که منتظرم...

منتظر بوگومم، پسر دوست بابام که مثل برادرش بود

بوگوم و تسونگ با هم همکار بودن و چون خیلی با هم اکی بودن چیزی رو از هم پنهون نمیکردن برای همین بود که تسونگ میدونست منو بوگوم هم دیگه رو دوست داریم

هم من پیش تسونگ اعتراف کرده بودم و هم بوگوم، درست زمانی که از دل همدیگه خبر نداشتیم و چقد تسونگ تلاش کرده بود که ما رو با هم روبرو کنه و باه همدیگه اعتراف کنیم که همدیگه رو دوست داریم...

be patientTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang