part 22

972 117 37
                                    

روز هام مثل قبل می گذشت...صبح ها میرفتم خونه ی جونگکوک و خونه رو مرتب می کردم و غذا درست می کردم و بعد منتظر اومدن یونا و جونگکوک می موندم....در واقع جونگکوک اجازه نمی داد بدون دیدنش برم....یکی از قانونایی که برام گذاشته بود این بود که بمونم تا بیاد و بعد از به قول خودش رفع دلتنگی، خودش من رو می رسوند خونه....به خاطر همین هم دیگه نمیتونستم برم دنبال سوبین و یونگی این کارو انجام می داد....هر چند که من راضی نبودم و معتقد بودم با این کار سوبین فکر میکنه که حالا که ازدواج کردم اون رو از یاد بردم ولی خب جونگکوک و نامجون هیونگ نظر دیگه ای داشتن و میگفتن که باید به بیشتر به خودم فکر کنم هرچند که هنوزم پیش جونگکوک نمیموندم و برای خوردن ناهار به خونه بر میگشتم

هر روز که جونگکوک میومد من رو میبرد اتاق خودش و بعدِ یه بوسه ی طولانی میگفت

+ﻣﯽ ﻣﻮﻧﯽ ﻧﺎﻫﺎر ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺨﻮری ﯾﺎ ﻣﯽ ری ﺧﻮﻧﻪ؟

و ﻣﻦ ﻫﺮ ﺑﺎر ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ

_ﻣﯽ رم ﺧﻮﻧﻪ، سوبین ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ

اوﻧﻢ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻗﺒﻮل ﻣﯽ ﮐﺮد ﮔﺮﭼﻪ ﮐﻪ از ﻧﻔﺲ ﻫﺎی عمیق و کلافه ای که میکشید ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم از روی ﻧﺎﭼﺎری ﺗﻦ ﻣﯽ ده ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺘﻪ ی ﻣﻦ....ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﺣﺘﺮام ﺑﻪ ﻣﻦ ﻗﺒﻮل ﻣﯽ ﮐﺮد ﯾﺎ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﻪ

دو روز در هفته ﺑﺎ اﺟﺎزه ی جونگکوک یونا رو هم با خودم به خونه میبردم ﺗﺎ ﺑﻪ درﺳﺎش رﺳﯿﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ....روز های آخر هفته ﻗﺮار ﺑﻮد ﯾﺎ ﺧﻮﻧﻪ ی ﻣﻦ ﯾﺎ ﺧﻮﻧﻪ ی جونگکوک ﻫﻤﻪ ﮐﻨﺎر ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ و اﺻﻮﻻً توی این روزها جیمین ﮐﻨﺎرﻣﻮن ﻧﺒﻮد....ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﺘﺮه ﺧﻮﻧﻮادﮔﯽ ﺑﺎﺷﯿﻦ....ﺷﺎﯾﺪ ﻗﺼﺪﻣﻮن از اﯾﻦ دﯾﺪار ﻫﺎی روزﻫﺎی آخر هفته ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺎدت ﮐﺮدن سوبین ﺑﻪ ﺣﻀﻮر جونگکوک ﺑﻮد

ﺟﺎﻟﺒﺘﺮﯾﻦ اﺗﻔﺎق یکشنبه دوم، ﺣﺮف یونجون ﺑﻮد....اون روز ﺧﻮﻧﻪ ی جونگکوک ﺑﻮدﯾﻢ و یونجون داﺷﺖ ﺑﺎ ﺳﺮ و ﺻﺪا وﺳﺎﺋﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻮن رو ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ رﯾﺨﺖ و ﺑﺎزی ﻣﯽ ﮐﺮد....رﻓﺘﻢ ﻃﺮﻓﺶ و ﻣﺠﺴﻤﻪ ی ﮐﻮﭼﯿﮏ دﮐﻮر رو ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﭘﺮت ﮐﻨﻪ رو از دﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺟﺪی ﮐﻪ در ﻣﻮاﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ یونجون ﺣﺴﺎب ﺑﺒﺮه ﮔﻔﺘﻢ

_داری ﮐﺎر ﺑﺪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ یونجون؟

یونجون ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻤﺘﻢ و ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ

یونجون_پت کنم (پرت کنم)

اﺧﻤﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ یونجون ﺑﺮه ﺳﻤﺖ جونگکوک ﮐﻪ داﺷﺖ از اﺗﺎق ﮐﺎرش ﺧﺎرج ﻣﯽ ﺷﺪ، ﮐﻨﺎر ﭘﺎﻫﺎش ﺳﻨﮕﺮ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺎ دﺳﺖ ﺑﻬﺶ اﺷﺎره ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ

یونجون_پاپا ای ﭼﯿﻪ؟ ﻋﻤﻮ؟ (پاپا این کیه؟ عمو؟)

ﻟﺒﺨﻨﺪی ﺑﻪ لحن ﺑﭽﻪ ﮔﻮﻧﻪ ش زدم و ﻣﻮﻧﺪم ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ...ﻗﺮار ﺑﻮد جونگکوک رو ﺑﻪ ﭼﻪ ﻧﺎﻣﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﻢ؟....ﺑﮕﻢ ﻋﻤﻮ؟ یا....

be patientWhere stories live. Discover now