نا‌امیدی بعد از امید

59 12 16
                                    

روی خاک سرخ‌رنگ مریخ به ردیف نشسته بودن و تو افکارشون غرق بودن و به غروب خورشید نگاه می‌کردن.

هرکس تو فکر بدبختی خودش، نا‌امیدانه غوطه‌ور بود.

هرکدوم با رؤیایی تصمیم به انجام این‌ کار کردن اما حالا نه انگیزه‌ای داشتن و نه‌ امیدی.

هیچکدوم حتی نمی‌تونن تصور کنن خانواده‌هاشون بدون اون‌ها چه روزهایی رو می‌گذرونن.

کاترین رو به هری گفت:« نمی‌تونیم یه‌جوری با سفینه‌ای که خودمون باهاش اومدیم برگردیم؟»

هری با چشم‌های خسته‌اش به کاترین نگاه کرد:« اون فضاپیما یکبار قابل استفاده‌ست. وقتی فرود بیاد دیگه قابلیت بلند شدن نداره. نمیشه تغییرشم داد. اگه می‌شد هم نمی‌تونست این‌همه پسنجرو بلند کنه.»

کاترین آه کشید و دوباره به غروب خورشید خیره شد.
میلی:« لویی هنوز خوابه؟»

سم سرتکون داد:« بهش آرامبخش دادم. حالش خیلی بد بود.»

میلی:« اون بیشتر از همه‌مون داره اذیت می‌شه.»

هری:« مگه بین شما و اون چه فرقی هست؟ مطمئنم شما هم دوست ندارید اینجا بمونید.»

میلی نگاهشو از هری گرفت و به آسمون نگاه کرد:« اون خیلی به خانواده‌ش وابسته‌ست.»

سم:« بعضی وقتا آدم شک می‌کنه اون چجوری با این شغل دووم اورده.»

میلی با لحن غمگینی گفت:« چندروز پیش یواشکی دیدم داره گریه می‌کنه، وقتی نزدیک‌تر رفتم فهمیدم داشته موقع نگاه کردن به عکس خانواده‌ش گریه می‌کرده.»

هری ابرویی بالا انداخت. فکر نمی‌کرد این لویی که سرپرست یک تیم فضاییه این‌قدر احساساتی باشه.

هری:« می‌رم بهش سر بزنم ببینم بیدار شده یا نه.»

از جا بلند شد و به سمت پایگاه قدم برداشت.
وقتی در رو پشت سرش بست؛ کلاه و لباس های مخصوصش رو درآورد.

به سمت اتاق‌های خواب رفت و در اتاق لویی رو آروم باز کرد و وارد شد.

لویی روی شکمش بدون لباس روی تخت غرق در خواب بود و بالش رو بغل کرده‌بود.

هری جلوتر رفت و طوری که لویی بیدار نشه آروم روی تخت نشست.

تک‌تک اعضای صورت لویی رو از نظر گذروند. هیچوقت این‌قدر بهش دقت نکرده بود.

تو خواب اخمی روی پیشانی داشت. قطعا این اواخر سختی زیادی رو تحمل کرده. موهای قهوه‌ای و مژه‌های پرپشت و بینی کوچکش رو از نظر گذروند و نگاهش روی لب‌های باریکش متوقف شد.

لویی در خواب تکون خورد و هری سریع از جا بلند شد. دلش نمی‌خواست وقتی لویی از خواب بیدار می‌شه هری رو بالای سرش ببینه. وقتی دید لویی دوباره آروم خوابید. نفس راحتی کشید و از اتاق خارج شد...

وقتی از اتاق اومد بیرون بقیه رو دید که روی صندلی‌ها نشسته‌بودن.

کنارشون نشست و باز هم همه در سکوت غرق شده‌بودند. هیچکدوم از آینده و سرنوشتشون خبر نداشتن و اینکه بدونی دیر یا زود کارِت تمومه، از همه چیز ترسناک‌تره.

با صدایی که از سمت اتاق اومد برگشتن و به در نگاه کردن. لویی از اتاق بیرون اومد و روبه‌روی بقیه ایستاد. موهاش به‌هم ریخته و چشم‌هاش پف کرده‌بود.

با صدای خش‌داری گفت:« میرم بیرون.»

لباس‌های مخصوص و کلاهش رو پوشید و رفت.

سم انگشتانش را بین موهایش فرو برد:« هوففف... حالش خیلی بد بود. یه‌وقت کار نده دستمون.»

هری:« من میرم دنبالش.»

و هری هم آماده شد و بیرون رفت تا لویی رو پیدا کنه.

اولین جایی که به ذهنش رسید، پشت پایگاه بود. همون جایی که اولین بار دیده‌بودنش.

و بله! لویی پشت پایگاه نشسته بود و با صفحه خورشیدی‌ای که روز اول دیدارشون از کاوشگر باز کرده‌بود، ور‌می‌رفت.

هری:« لویی..»

لویی از جا پرید و به سمت هری برگشت:« تو عادت داری یه‌دفعه ظاهر بشی؟»

هری:« ببخشید... بیا تو داره شب می‌شه. فردا به کارت برس.»

لویی:« من امروزفردا نمی‌کنم که مثل تو گند بزنم به کار.»

هری ابرو بالا انداخت:« ببخشید؟؟ مگه من چه‌کار کردم؟»

لویی خودش رو مشغول صفحه خورشیدی کرد. پوزخندی زد و گفت:« هیچی. این من بودم که سوخت اشتباهی اوردم.»

هری با ناباوری به لویی نگاه کرد:« مسئولیت چک کردن سوخت با من نبوده که منو بخاطرش سرزنش می‌کنی.»

لویی نفس محکمی کشید و بلند شد و روبه‌روی هری ایستاد:« مسئولیت توی احمق بود که مشکل ما رو برطرف کنی! الان خودتم تبدیل شدی به یه مشکل که به مشکلات ما اضافه شده.»

صدای هری هم کم‌کم بالا رفت:« دهنتو آب بکش تاملینسون. تنها دلیلی که من خودمو انداختم تو این راه، نجات چندتا فضانورد بی‌گناه بود. من می‌دونم تو توی شرایط سختی هستی ولی همهٔ ما وضعیتمون مثل توئه. بزرگ شو تاملینسون. الان وقت این بچه‌‌بازیا نیست. الان وقت اینه که به عنوان سرگروه، به تیمت روحیه بدی.»

این‌ها رو تو صورت لویی داد‌ زد و رفت.
و لویی رو تو ظلمات شب در افکار خودش رها کرد.

—————————————————————

این پارت و پارت قبل فلش‌بک بود اگه یادتون باشه.

خلاصه که مراقب خودتون باشید. 3>

سیدونیا

Where the stars live [L.S]Where stories live. Discover now