با احساس لبهای کسی رو پوست داغ صورتش، چشمهاش رو به آهستگی باز کرد.
اتاق تاریکِ تاریک بود و فقط نورهای کمسوی شهر، از پنجره میتابیدن.
سرش احساس سنگینی میکرد و تنش خیس عرق بود.هری:« سلام عشقم... بالاخره بیدار شدی؟ الان چه وقت خوابه؟»
آروم خندید و به بوسههای ریزش روی صورت لویی ادامه داد.
لویی اخمهاش رو تو هم کشید و به هری نگاه کرد.
هنوز گیج خواب بود.لویی:« هری؟»
هری از بوسیدنش متوقف شد و نگاهش رو به لویی داد:« جانِ هری؟»
لویی:« من... کی اومدم اینجا؟»
هری خندهای کرد:« نمیدونم. وقتی من اومدم تو خوابیدهبودی.»لویی:« من آرون رو دیدم هری!»
اتفاقاتی توی حیاط براش افتادهبود کمکم داشت براش تداعی میشد.
لویی:« واقعی بود هری! خودش بود!!... ازم پرسید چرا عذاب وجدان ندارم... هری... مطمئنم خودش بود!! قیافهش... چشماش... آرون بود!»هری لبخندی مصنوعی زد و دستش رو لابهلای موهای لویی برد:« نه عزیزم احتمالاً-»
لویی:« نه هری مطمئنم! عصبانی بود هری... منو کوبوند به دیوار!!... سرم شکست!... ببین!»از جا بلند شد و به پشت سرش دست کشید اما دریغ از حتی ردی از خون.
لویی:« ولی من مطمئنم!»
هری دستهای لویی رو گرفت و با شست دستش اونها رو نوازش کرد:« لویی منو ببین... حتماً خواب دیدی!»لویی:« ولی...»
حرفش رو ادامه نداد...
یعنی واقعا همهش یه خواب بود؟؟
شاید حق با هری باشه... احتمالاً خواب دیدهبود.
به گوشهی سقف زلزد و سعی کرد بغضش رو قورت بده.هری موهای لویی رو با نوک انگشتهاش از جلوی چشمش کنار زد.
لویی نگاهش رو به چشمهای خستهی هری داد:« کار چطور بود؟»هری:« وای لو!! بذار برات تعریف کنم!... اولش که رفتم یههو دیدم یه عالمه نیرو جلوم صف کشیدن!! اصلا یه عظمتی داشت که نگم! بعد زین بهم جت رو نشون داد! پوفف نمیدونی چه عروسکی بود! البته من به روی خودم نیاوردما که مثلاً ازش خوشم اومده... بعد رفتم خودم تنهایی سوارش شدم!... فکرکن! بعد از این همه مدت! بعد...»
لویی دیگه حواسش به جملات هری نبود.
چهرهی بامزه و کودکانهش وقتی با ذوق و شوق درمورد کارش صحبت میکرد، تو قلب لویی گلهای رنگارنگ میکاشت.بدون اینکه متوجه باشه، لبخند بزرگی روی لبش شکل گرفتهبود و با خودش فکر میکرد اوضاع هر چقدر هم بد باشه، بهترین اتفاق زندگیش، یعنی هری رو داره.
هری:« لویی اصلاً حواست هست دارم چی میگم؟؟»
لویی:« نه... مگه قیافهی خوشگلت میذاره من روی حرفات تمرکز کنم؟»هری با شنیدن حرف لویی سرخ شد و لب پایینش رو به دهنش کشید.
لویی:« تازه وقتایی که اینطوری بخاطر حرفهام سرخ میشی خوشگلتر هم هستی.»
هری با خجالت دستهاش رو روی صورتش گذاشت:« بسههه!»
ESTÁS LEYENDO
Where the stars live [L.S]
Fanficمن قبلاً زمین رو خونهٔ خودم میدونستم.... ولی حالا خونهم رو چندین مایل دورتر از زمین پیدا کردم... خونهی من تویی...