«لویی تاملینسون
بیستوهفت ساله
کارشناس اخترفیزیک
اهل انگلستان.کاترین کلر
بیستوهفت ساله
مهندس برق و الکترونیک
اهل ایالات متحدهی آمریکا.سموئل لادویگ
بیستوشش ساله
مهندس کامپیوتر و هوش مصنوعی
اهل آلمانمیلی بردلی
بیستوپنج ساله
مهندس هوافضا
اهل ایالات متحدهی آمریکا.
و در آخر...هری استایلز
بیستوپنج ساله
خلبان
اهل انگلستان.»پوزخندی به لبش نشست... طعمهشون دقیقاً همین آخری بود... همونی که براش دندون تیز کردهبودن.
«کی به هوش میان؟»
به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت:« تا چند دقیقه دیگه.»«اطلاعات ریز و درشتشون رو برام یادداشت کن. از نظر بدنی هم چکشون کن... مخصوصا استایلز رو... اون نباید مشکلی داشتهباشه. بعد هم ببرشون به اتاقهای مجزا.»
«بله قربان.»سری تکون داد و بعد از انداختن آخرین سایهی نگاهش به تخت آخر، از اتاق بیرون رفت.
***با تیر کشیدن سرش، چشمهاش رو از هم باز کرد.
کمی پلک زد تا دیدش واضح بشه و از درد سرش، چهرهش رو در هم کشید.
تو سینهش احساس عجیبی داشت. یه سنگینی و در عین حال یه سبکی!
نگاهش رو به سقف دوخت. حس غریبی داشت.احساس میکرد سقف بالای سرش میچرخه و تو هم پیج میخوره.
اینجا کجاست؟!
اون هیچوقت تو همچین اتاقی نبوده.بدنش بهقدری سنگین بود که نمیتونست حتی دستش رو بلند کنه!
چشمهاش رو دورتادور اتاق چرخوند و باز شدن در سفیدرنگ رو دید.«آقای استایلز... به هوش اومدید.»
زنی که لباسی شبیه به پرستارها داشت، با جملهی خبریش سوال پرسید.
اما هری گیجتر از این بود که بخواد جواب بده.
فقط حرکات پرستار رو دنبال میکرد که به سرمش چیزی رو تزریق میکرد.«پاتون آسیب دیده. باید بررسیش کنم.»
به سمت پایین تخت رفت و با اولین تماس دستش، برق از سر هری پرید و نالهش رو بلند کرد.
درد پاش قابل توصیف نبود.سرش رو بهزور بلند کرد و نیمخیز شد تا بتونه پاش رو ببینه.
همون پایی که چندوقت پیش به تختهسنگ گیر کردهبود و بعد از اون هم به سیم، حالا متورم و خونین بود. به نظر میرسید عفونت داشتهباشه.پرستار بعد از ضدعفونی دردناکی که کرد، گفت:« چه اتفاقی واسه پاتون افتاد که این بلا سرش اومده؟»
هری چندبار پلک زد. انگار صحبت کردن رو از یاد بردهبود.
«جراحت داشت و بعد از اینکه بهش رسیدگی نشد وضعش بدتر شده.»پرستار سر تکونداد و داشت باند رو دور پاش میبست که هری سعی کرد دوباره توجهش رو جلب کنه:« ببخشید... من کجام؟؟»
پرستار وسایلش رو جمع کرد و همینطور که از اتاق خارج میشد به هری با پوزخند گوشه لبش نگاه کرد:« به فوبوس خوش اومدید.»
KAMU SEDANG MEMBACA
Where the stars live [L.S]
Fiksi Penggemarمن قبلاً زمین رو خونهٔ خودم میدونستم.... ولی حالا خونهم رو چندین مایل دورتر از زمین پیدا کردم... خونهی من تویی...