لویی:« گایز بوی سوختگی نمیاد؟»
و نگاه همه بهسمت مانیتوری معطوف شد که اخطار قرمزرنگش روی صفحه چشمک میزد...هری دستش رو برد لابهلای موهاش:« فاک!!... سم اونو خفهکن.»
سم آهنگ رو قطع کرد و اینجا بود که صدای ضعیف بوق هشدار مشخص شد.کاترین:«سوختگی از کجاست؟»
میلی به سمت مانیتور رفت:« فکرکنم کابلها اتصالی کردهن.»هری:« میرم چکشون کنم.»
رنگ از رخ لویی پرید:«چی؟!... نه هری وایسا. دیوونگی نکن تا ببینیم چهکار باید بکنیم.»هری لباسهای مخصوصش رو پوشید و به سمت اتاقک پشت اتاق کنترل راهافتاد. اما قبل از اینکه در رو باز کنه، این لویی بود که جلوش قرارگرفت.
هری:« لویی برو کنار تا بیشتر از این نسوخته.»
لویی:« نه هری احتمالاً تا الان به اندازه کافی سوختهن. اونجا رفتنت فایده نداره.»
«میخوایم چیکار کنیم پس؟!»میلی:« بچهها باید اتاقک رو جدا کنیم؟»
کاترین:« نمیتونیم این ریسک رو کنیم؛ شاید خیلی هم زیاد نباشه و بتونیم خاموشش کنیم.»
سم:« این خطرناکه کاترین. خودت داری میگی نمیتونیم ریسک کنیم.»
لویی:« یهلحظه عقب وایستید من برم تو ببینم چهخبره اصلاً.»
میلی:« نه لویی بشین سر جات.»
لویی:« وات د فاک میلی! اگه همینجوری وقت تلفکنیم آتش به اینجا هم میرسه!»
سم:« من میگم زودتر اتاقک رو جداکنیم بره دیگه!»
لویی:« چهجوری میخوایم بدون اون کابلها ادامه بدیم؟ اونا هرکدومشون به یه چیز مهم وصلن!»
کاترین:« به هر حال جون خودمون که مهمتره.»
میلی:« گایز من میگم...»صدای افراد تو سر هری میپیچید. دنیا باز هم داشت روی سرش خرابمیشد. باید یه کاری میکرد. باید ادامه میدادن. این نباید ته خط میبود.
هری:« یهلحظه ساکت بشید!»
نگاه همه چرخید سمت هری که صورتش سرخ بود و دستهاش میلرزید.هری:« گوشکنید ببینید چیمیگم... من میرم تو و سعی میکنم با کپسول آتش رو خاموشکنم... شماها وایستید اینجا و منتظر علامت من باشید. اگه آتش خاموش شد که چه بهتر؛ اگه نشد... دیگه چارهای نمیمونه جز جداکردن اتاقک.»
کلاهش رو گذاشت روی سرش و بدون اینکه منتظر حرف دیگهای باشه، در رو باز کرد.
اما لویی به این راحتی به به خطر افتادن هری راضی نمیشد.
دست هری رو سفت گرفت و بهش اجازهی حرکت نداد:« نه هری...»«ولم کن لویی باید برم آتش رو خاموش کنم.»
«خطرناکه!... اگه اتفاقی برات بیوفته چی؟»
«چیزیم نمیشه لو... مراقبم.»
«نه هری من میرم. بیا اینور.»
«نه من نمیذارم.»
«زودباش هری! بیا اینور بهت میگم!»اما هری دیگه گوش نمیکرد. دست لویی رو پس زد، کپسول رو توی دستش گرفت و در رو پشت سرش قفل کرد. اون همیشه میخواست همه در امان باشن؛ همه بهجز خودش...
YOU ARE READING
Where the stars live [L.S]
Fanfictionمن قبلاً زمین رو خونهٔ خودم میدونستم.... ولی حالا خونهم رو چندین مایل دورتر از زمین پیدا کردم... خونهی من تویی...