جلوی چشمان خدا

67 12 16
                                    

سلااااام
این پارتو لطفا با آهنگ fine line خود هری بخونیدش. 🎵
برای این می‌گم که حس پارتو بیشتر منتقل کنه.
امیدوارم خوشتون بیاد  3>

———————————————————————

بالای بلندترین تپه‌ی مریخ ایستاده‌بودن.

چون لویی معتقد بود هرچی تو ارتفاع بالاتری دفنش کنن، فاصله‌اش تا زمین کمتره.

سم یک‌طرف جسد آرون رو بلند کرد:« هری می‌شه لطفا کمکم کنی؟»

هری به سرعت به سمت سم حرکت کرد:« البته.»

آرون رو توی خاک گذاشتن و داشتن روش رو با خاک می‌پوشوندن.

لویی نفس عمیقی گرفت و چشم‌هاش رو بست. تحمل این موقعیت براش سخت شده‌بود.

کاترین به سمت لویی رفت و دستش رو روی شانه‌ش گذاشت:« لویی... بیا ما بریم پایین.»

لویی سر تکون‌داد و درحالی که سعی می‌کرد اشک‌هاش رو کنترل کنه، با کاترین به سمت پایگاه حرکت کردن.

وقتی آرون به خاک سپرده‌شد، کنارش روی تپه نشستن.

سم زانوهاش رو بغل کرد:« حقش نبود اینطوری بمیره.»
هری:« همه بالاخره یه‌جوری می‌میرن.»

سم با صدای گرفته ای که رو به خاموشی می‌رفت گفت:« اون خانواده داشت... بچه داشت... و الان هیچکدوم حتی خبر ندارن که آرون تو چه موقعیتیه.
ارتباطمونم که خیلی وقته با مرکز قطع شده... همون‌طور که ارتباط تو و کاترین تو روز اول قطع شد... دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. دیگه نمی‌تونم این وضعیتو تحمل کنم...»

هری به سم نگاه کرد. نوری که از خورشید به شیشهٔ کلاهش می‌تابید باعث می‌شد نتونه چهره‌اش رو ببینه. اما از صداش معلوم بود که داره گریه می‌کنه.

دستش رو دور سم انداخت و اونو در آغوش کشید.

هری:« درست می‌شه.»

درست میشد؟ معلومه که نه.. اگه این یه دروغ نبود پس چی بود؟

زمان درستش می‌کنه؟...نه. زمان هیچوقت چیزی رو عوض نمی‌کنه. اینا حرف‌هایی هستن که ما خودمونو باهاشون گول می‌زنیم تا از سختی‌ها فرار کنیم..... تو باید درستش کنی.... نه زمان..

هری:« یه فکری بابتش می‌کنیم.»

این یکی زیادی امیدوارانه بود! مثلا چه فکری؟!

میلی که تا این لحظه سکوت کرده‌بود، گفت:« بیاید دیگه برگردیم.» و از جا بلندشد.

و هر سه در سکوت به سمت پایگاه حرکت کردند...

***

[د.ا.د هری]

در پایگاه رو باز کردیم و لباس‌ها رو دراوردیم و هرکس رفت سمت اتاقک خودش.

Where the stars live [L.S]Where stories live. Discover now