پشت مانیتور نشستهبود. دیگه چیزی نمونده. تا چند دقیقه دیگه میرسن.
چشمانش بسته بود و به صدای رادیو گوش میکرد.
«بعد از چند ماه، تصمیم گرفته شد تا دو نفر از فضانوردان رو به مریخ بفرستن تا به چهارفضانوردی...ک....سوخ....کافیـ...برای... برگشـ.... نداشـ....»با شنیدن خشدار شدن صدای گویندهٔ رادیو، چشمانش رو باز کرد و سیخ نشست.
شاید قطع شدن صدای رادیو بیاهمیت بهنظر برسه؛ اما نه تو این موقعیت.
هری:« پایگاه... پایگاه صدای منو میشنوید؟»
هری با نگرانی و درحالی که دکمهی میکروفن را محکم فشار میداد گفت.کاترین از روی صندلیاش بلند شد :«چه مشکلی پیش اومده؟»
هری همونطور که با دکمه ها ور میرفت، گفت:« فکر کنم ارتباطمون قطع شده.»
چهره کاترین رنگ ترس به خود گرفت:« چی؟...یعنی چی... الان اصلا وقتش نیست.» با عجله به سمت یک مانیتور دیگر رفت و برای برقراری ارتباط تلاش کرد:« پایگاه صدای ما رو دارید؟»
اما باز هم هیچ خبری نبود.
هری توجهش رو به جیپیاس داد:« وقت فرود اومدنه. الان برای ارتباط برقرار کردن وقت نیست.»روی صندلی خودش نشست و دستهها را کشید.
کار سختی بود ولی چیزی نبود که هری از پسش بر نیاید. دسته رو کشید و فضاپیما رو روی سطح خاکی مریخ فرود آورد.هری:«فرود اومدیم... لباسها رو بپوش و درو باز کن.»
کاترین اطاعت کرد و هری هم موقعیتیاب رو برداشت و به سمت لباس مخصوص خودش رفت.
BINABASA MO ANG
Where the stars live [L.S]
Fanfictionمن قبلاً زمین رو خونهٔ خودم میدونستم.... ولی حالا خونهم رو چندین مایل دورتر از زمین پیدا کردم... خونهی من تویی...