چشمهامو که بازکردم، تا چند لحظه جایی رو نمیدیدم. انگار یه لامپ دوهزار واتی رو درست تو تخم چشمام روشن کردهن.
سرم نبض میزد و چشمهام بخاطر فشار هوایی که بهشون واردشدهبود، درد میکردن.
چندبار پلک زدم و وقتی دیدِ تارم واضح شد، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده.شیشهی شکستهی کلاه...
پای زخمیم...
سنگینی قفسهسینهم...
مثل یه فیلم از جلوی چشمم میگذشتن.
من داشتم میمردم... اما...
اون برگشت...اون داشت کلاهش رو درمیاورد؟؟؟
سریع روی تخت نشستم و این مصادف شد با سرگیجهی وحشتناکم. ماسک اکسیژنم رو از روی صورتم برداشتم و سِرم رو از توی دستم دراوردم. نالیدم:«شت لویی...»لویی کلاهش رو داد به من!
من باید اونو ببینم. اگه اتفاقی براش افتادهباشه چی؟سعی کردم از جام بلند بشم... اما قبل از بلند شدنم دیدمش...
با دیدنش خیالم راحت شد و لبخند روی لبم نشست.روی نیمکت کوچک گوشهٔ اتاق تو خودش مچاله شدهبود. آروم تو ماسک اکسیژنش نفس میکشید.
سرپا ایستادم و با قدمهای سستم رفتم سمت نیمکت و کنارش روی زانوهام نشستم.سرش بد قرارگرفتهبود. ممکنه گردنش درد بگیره.
انگشتامو مردد سُر دادم لابهلای موهای نرمش.
به چهرهش نگاه کردم.پلکهاش سرخ و پفدار بودن.
یعنی گریه کرده بود؟!همینطور که داشتم نگاهش میکردم، سوزش گلوم بیشتر شد. داشتم سعی میکردم سرفهم رو نگهدارم؛ سرم رو کردم تو یقهی لباسم و سعی کردم آروم سرفه کنم.
شت بیشتر از این نمیشه نگهش داشت!
از لویی فاصله گرفتم تا با صدای سرفهم بیدارش نکنم.
باید آب بخورم...آره...حالا آب کجاست؟
چندتا سرفهی کوچیک و خفه توی یقهی لباسم کردم. چشمام از سرفه پر از اشک شدهبود.«هری..»
پوففف... خیالت راحت شد؟ حواستو جمع کن استایلز چون این دومین باره که از خواب بیدارش میکنی!سر جاش نشست و ماسک اکسیژنش رو دراورد و اومد سمتم. ماسکو گذاشت رو صورتم... آخیش...
«نفس عمیق بکش.»
دست گرمش رو میکشید پشتم و با نگرانی بهم نگاه میکرد.
لبخند بیجونی زدم و بهش گفتم:« نگران نباش...خوبم.»
«چرا اومدی روی زمین نشستی؟»«اممم...خب...» چی بهش میگفتم؟ میگفتم اومدم کنار تو نشستم تا نگاهت کنم؟؟
لبخند متأسفی زد:« منو ببخش هری.»
به چشمای سرخ از گریهش نگاهکردم.
سرش رو پایین انداخت:« تقصیر من بود که این بلا سرت اومد. من خیلی خیلی متأسفم. اگه عصبانیتم رو کنترل میکردم؛ این اتفاق نمیافتاد.»
YOU ARE READING
Where the stars live [L.S]
Fanfictionمن قبلاً زمین رو خونهٔ خودم میدونستم.... ولی حالا خونهم رو چندین مایل دورتر از زمین پیدا کردم... خونهی من تویی...