|گریز به آینده|
درد، تاریکی و سکوت...
سه حسی که توی روحش رسوخ کرده بودن و آهسته اون رو به سمت گرداب جنون می کشیدن.شونه هاش سنگین بودن، حجم بزرگی از غم گلوش رو می فشرد، امیدی برای خیره شدن بهش نداشت و ذهنش...
خاطراتی رو به یاد می آورد که حالا شبیه به کابوس بودن.
فریادِ قلبش، لایه لایه روحش رو خراش داد و حاصلش اشکی شد که از چشمای بستهاش پایین ریخت.
خون...
قرمزی اش رو پشت پلک های بسته اش دید، سرماش رو روی دستاش حس کرد، و مشامش رو پر کرده بود.خون...
اما خون کی؟
|پایان گریز|
برخورد پاشنه های کفش دختر با زمین سفت سوله صدای بلندی ایجاد کرد، قدمهاش سریع و محکم بودن.
توی نور کم سوله فقط شبح هیبتش مشخص بود که به مردی که توی تاریکی ایستاده بود نزدیک میشد.
صدای مرد توی قدم هاش گم شد: باعث افتخاره که دوباره میبینمت انجل.
انجل بی حوصله از حرکت ایستاد و دستاشو توی هم قفل کرد و گفت: به جای شروعِ لاس زدن، پولا رو بفرست بیاد...
بعد از مکث کوتاهی با تمسخر گفت: مستر جیمز فاکینگ بوردن.
صدای خنده ی مرد توی گوشش پیچید. جیمز بالاخره از توی تاریکی بیرون اومد و دختر تونست ساکی که توی دست مرد بود رو ببینه.
در حالی که به انجل نزدیک تر میشد گفت: باید پیام دریافت محموله رو از زیر دستام بگیرم که این کیف پولو بهت بدم.
دختر به ساعت مچیش نگاهی انداخت و بعد چک کردن گوشیش گفت: هیچوقت نفهمیدم اون برا چی محل تحویل محموله و پول رو جدا از هم میذاره.
صدای پیامک گوشی جیمز شنیده شد.
کمی بعد در حالیکه که به محتوای پیام لبخند میزد گفت: کسی که داری اون خطابش میکنی بزرگترین قاچاقچی سلاح گرم توی کانزاس و سه ایالته.انجل ابروهاشو بالا فرستاد و گفت: علاوه بر لاس زدن پاچه خواری هم می کنی. خوبه!
با لحن تندی ادامه داد: حالا که پیام دریافت محموله رو گرفتی بهتره اون ساک کوفیتو تحویل بدی تا از برنامههام عقب نیوفتم.جیمز قدم دیگه ای به انجل نزدیک شد و گفت: برنامت گرم کردن تخت رئیسته؟
با شنیدن این حرف، تمام سلولهای بدنش داد زدن تا یه مشت بکوبه تو صورت اون آدم احمق، اما بجای اون مشت برای بدست آوردن آرامشش انگشتای ظریفشو دور دستهی شلاقش فشرد.
به سکوت کفایت کرد. قدم های باقی مونده بینشون رو پر کرد، ساک پول رو از دست جیمز کشید بیرون و با نگاه کشندهای عقب رفت.
YOU ARE READING
𝐿𝑒𝑔𝑎𝑐𝑦 𝑂𝑓 𝑃𝑎𝑖𝑛
Fanfictionدرد، تاریکی و سکوت... سه حسی که توی روحش رسوخ کرده بودن و آهسته اون رو به سمت گرداب جنون می کشیدن. شونه هاش سنگین بودن، حجم بزرگی از غم گلوش رو می فشرد، امیدی برای خیره شدن بهش نداشت... و ذهنش... خاطراتی رو به یاد می آورد که حالا شبیه کابوس بودن. فر...