دین به سرعت سوار ایمپالای مشکی شد و منتظر موند تا انجل هم از سوله بیرون بیاد.
طولی نکشید که دختر با قدم های بلند از در بزرگ سوله بیرون اومد و به افراد دین که دور دیوار ها بودن دستورهای لازم رو داد.
کمی با موبایلش کار کرد و همینطور که به صفحه اش خیره بود، به سمت ماشین کلاسیک دین حرکت کرد.دین هر لحظه عصبی تر از قبل می شد و ریتم انگشتاش روی فرمون سرعت بیشتری میگرفت.
تا اینکه بالاخره انجل کنار دین توی ایمپالای جا گرفت.
آروم غر زد: باید می ذاشتی موتورم رو بیارم... از این ماشین کلاسیک بوگندو خوشم نمیاد.
دین با اخم کشنده ای به انجل نگاه کرد و گفت: سم حالش خوب نیست.
حس کرد به اعصابش فشار بیشتری اومد و همین باعث شد چشماش درد بگیره.
همین یک جمله کافی بود تا انجل موهای فر مشکیشو از رو صورتش کنار بزنه و با اعتراض بگه: پس راه بیوفت سمت خونش.
دین بدون صحبت بیشتری اخمش که جزو جدا نشدنی از صورتش بود رو تلخ تر کرد و به سمت خونه ی سم راه افتاد.
اتفاق بدی نمیوفته. قرار نیست گذشته اش تکرار بشه. قرار نیست برادرش کابوس های بچگیش رو دوباره براش زنده کنه.
دین با خودش کلنجار میرفت و انجل توی سکوت ماشین تکست میداد و دستور های لازم رو به افرادشون میداد.
خوب می دونست دین الان توی وضعیتی نیست که بخواد استرس کار رو هم به دوش بکشه.
به علاوه اون از وقتی که یادش میومد پیش دین بود و همه ی کار هایی که برای رهبر بودن باید انجام میداد رو ازش یاد گرفته بود.
الان مهم دین و سم بودن. کسایی که براش خانواده بودن.
و دین...درسته چهره ی سختش هیچی از نگرانی که تو وجودش بود رو نشون نمیداد، اما چشماش همیشه کار زبونش رو انجام میدادن.
و انجل فقط می تونست ترس و نگرانی رو توی سبز چشمای دین ببینه.
دین اصلا نمیدونست چطور داره رانندگی می کنه. انگار وقتی ذهنش پیش سم بود، بدنش روی حالت خودکار میرفت.
زندگی بدون سم براش بی معنا تر از این بود که بخواد ادامه بدتش.
و بد تر شدن حال سم، یعنی ادامه ندادن.
تا الان فقط دو تا دلیل وجود داشته که دین مردگی کردن رو به زندگی کردن ترجیح بده.
سم و انتقام.
مرگ به زنده بودن هایی که توشون زندگی جریان نداشت، می ارزید.
اما دین انتخاب کرده بود تا وقتی دو تا دلیل وجودش هستن؛ اون هم باشه.چند دقیقه بعد از جنگ ذهنی دین و سکوت مضطربانه ی انجل، ایمپالا رو جلوی در یک ساختمون 5 طبقه پارک کرد.
YOU ARE READING
𝐿𝑒𝑔𝑎𝑐𝑦 𝑂𝑓 𝑃𝑎𝑖𝑛
Fanfictionدرد، تاریکی و سکوت... سه حسی که توی روحش رسوخ کرده بودن و آهسته اون رو به سمت گرداب جنون می کشیدن. شونه هاش سنگین بودن، حجم بزرگی از غم گلوش رو می فشرد، امیدی برای خیره شدن بهش نداشت... و ذهنش... خاطراتی رو به یاد می آورد که حالا شبیه کابوس بودن. فر...