part 7

14 5 0
                                    

امروز فشار زیادی روی دین بود ولی حرفهای لوسیفر در مورد اون دکتر خیلی ذهنش رو درگیر کرده بود.

پس سری به اون پرونده زد و محل کار دکتر نووآک رو به خاطر سپرد. بعد به محلی که گروه لوسیفر محموله‌ی دزدی دین رو قایم کرده بودن رفت و از حضورشون مطمئن شد. تمام شیفت‌ها و تعداد افراد لوسیفر رو به خاطر سپرد، درست بعد از اون انجل بهش خبر داد خائن رو پیدا کرده.

ساعت چهار بعد از ظهر بود و دین توی برنامه‌ریزی ذهنیش قرار بود، بعد از دیدن اون دکتر به بانکر برگرده و وسایل لازم برای تخریب مخفیگاه گروه لوسیفر رو آماده کنه و آخرش ساعت دوازده، یا حتی زودتر، عملیات تک نفره‌اش رو انجام بده.

به محض اینکه پاشو توی بیمارستان گذاشت به فکرش رسید که با دلیل بهتری با اون دکتر ملاقات کنه؛ البته که اون یک وینچستر بود و اصولا طبق برنامه پیش نمی‌رفت.

پس توی سالن انتظار بیمارستان نشست و برای عملی کردن نقشه‌ی جديدش به چارلی زنگ زد و منتظر پخش شدن صدای پر انرژی دختر توی گوشش موند.

همون موقع چشماش به سرعت بین پرسنل بیمارستان می چرخید تا اون چهره ی آشنا رو پیدا کنه و حداقل از خوش قیافه بودنش مطمئن شه. بالاخره چارلی جواب داد: هی دین! چطوری دیونه‌ی شماره‌ی یک؟

دین از حرف چارلی لبخند کمرنگی روی لبش نشست و سرش رو پایین انداخت، که درست همون لحظه یک نفر از کنارش گذشت و بوی عطر سردش توی بینیش پیچید.
بویی که سردیش، دین رو یاد نسیمی که زمان غروب آفتاب از روی دریا می‌گذشت، انداخت. البته که این توصیف برای ذهن شلوغ دین زیادی رمانتیک بود!

وقتی به خودش اومد، برای جواب دادن به چارلی بیشتر تعلل کرد تا عطر دریایی اون فرد ناشناس رو با یک نفس عمیق ببلعه.

بالاخره به شخصی که از کنارش گذشته بود نگاه کرد و به چارلی که پشت تلفن ازش سوال می پرسید توجه نکرد.
صاحب اون بوی زمستونی، یک مرد با روپوش پزشکی بود، که پشت سرش کلی دانشجو حرکت می کردن.

دین منتظر بود تا چهره‌ی اون شخص رو ببینه. یک جورایی فقط کنجکاو بود تا بدونه اون عطر سرد متعلق به کیه؟

همون لحظه صدای جیغ چارلی تو گوشش پیچید: هی وینچستر من کلی کار دارم... حداقل اعلام کن زنده ای!

دین حواسش از اون پزشک پرت شد و نگاهش به زمین دوخته شد. سرش رو به سمت گوشی متمایل کرد و آهسته گفت: هی چارلی، زنده ام.

به محض اینکه دوباره نگاهش رو به دکتر دوخت، مرد توی سالن پیچید و دین نتونست قیافش رو ببینه.

زیر لب غر زد: حرومزاده!

چند لحظه بعد صدای مضطرب چارلی تو گوشش پیچید: هی دین... حالت خوبه؟ چی شده؟ منظورت چیه زنده‌ای؟ نکنه آسیب دیدی و الان فقط زنده‌ای؟ دین بگو چیکار کنم؟ باید به آمبولانس زنگ بزنم؟ اونجوری که میوفتی زندان... باشه، فقط جی‌پی‌اس گوشیتو روشن کن تا جاتو ردیابی کنم و با بابی بیام سراغت. وای دین من نمی...

𝐿𝑒𝑔𝑎𝑐𝑦 𝑂𝑓 𝑃𝑎𝑖𝑛Where stories live. Discover now