با شنیدن صدای لوسیفر تمام افکارش توی ذهنش میخکوب شدن؛ کس با بُهت کمی از دین فاصله گرفت.
اما نگاه دین فقط روی چشمای اشک آلود کس قفل شده بود. لرزش بدن مرد رو در حالیکه با انگشتاش پیراهن دین رو توی مشتش گرفته بود، توی آغوشش حس میکرد.
کستیل با ناباوری و صدای گرفته، چیزی که شنیده بود رو زمزمه کرد: وینچستر؟
زمان این نبود که دین مقابل لوسیفر زانو بزنه، به آرومی بلند شد و همزمان کس رو همراه خودش بالا کشید و محکم دستاشو دور بازهاش پیچید.
توی گوش کس گفت: توضیح میدم.
نگاه دین به سمت سم کشیده شد، که تقریبا وسط سالن ایستاده بود و اسلحهاش لوسیفر رو نشونه گرفته بود.
کستیل هنوز هم از شنیدن اسم وینچستر مطمئن نبود، ولی آغوش دین بهش امنیت میداد.
پس دین رو پس نزد؛ بدون اینکه بخواد بهش تکیه داده بود و سستی بدنش رو روی سینه های پهن دین رها کرده بود.
همین الان همسرش رو دیده بود که به بدترین شکل ممکن مرده بود، اون موقعیت فکر کردن نداشت، فقط کاری رو میکرد که مغزش بهش می گفت.بدنش از شوک می لرزید و چشماش توی هر ثانیه از اشک پر و خالی میشد، پس فکر کردن به فامیل شخصی که توی بغلشه، آخرین کاری بود که می تونست انجام بده.
دین کس رو همراه خودش به درگاه آشپزخونه برد.
از اونجا می تونست لوسیفر رو با لبخند کثیفش ببینه.
سم با خونسردی گفت: خب لوسیفر، بالاخره دیدمت...لوسیفر یک قدم از روی پلهها پایین اومد، نور فضا چهرهاش رو واضحتر از قبل کرد و باعث شد چشمای گناهکارش برق بزنن.
با بیخیالی گفت: مطمئنی میخوای از اون اسلحه استفاده کنی؟
سم دندوناشو روی هم فشار داد و گفت: بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی.
لوسیفر خندید و یک قدم دیگه پایین اومد. دین و سم خوب میدونستن لوسیفر دست خالی نمیاد و نباید بهش شلیک کنن.
البته غیر از این، دین به شدت نگران کس بود. همه چیز به هم ریخته بود و دین نمی دونست کس در مورد اسلحهی توی دست سم، لوسیفر که رو پله ها ایستاده و فامیل دین که از کمپبل به وینچستر تغییر کرده چی فکر می کنه. شاید هم دیدن یک شخص مرده، توی یک روز برای کس کافی بود.
لوسیفر به ديوار تکیه داد و با پوزخند پررنگی آهسته گفت: اووم... فقط مراقب باش، موقعی که میخوای شلیک کنی چشمات سیاهی نرن یا سرت گیج نره.
کس نگاه ماتشو به لوسیفر که روی پله ها بود دوخت. توی ذهن شلوغش دنبال صاحب اون چهرهی آشنا میگشت ولی چیزی پیدا نمیکرد.
سم با عصبانیت جواب داد: میتونم امتحان کنم.
و بدون مکث به سمت لوسیفر شلیک کرد.

YOU ARE READING
𝐿𝑒𝑔𝑎𝑐𝑦 𝑂𝑓 𝑃𝑎𝑖𝑛
Fanfictionدرد، تاریکی و سکوت... سه حسی که توی روحش رسوخ کرده بودن و آهسته اون رو به سمت گرداب جنون می کشیدن. شونه هاش سنگین بودن، حجم بزرگی از غم گلوش رو می فشرد، امیدی برای خیره شدن بهش نداشت... و ذهنش... خاطراتی رو به یاد می آورد که حالا شبیه کابوس بودن. فر...