یک شات...
دو شات...
از یک جایی به بعد دیگه حتی براش اهمیت نداشت مستی ودکا بهش غلبه کرده.
همینو می خواست، اینکه صورت درهم رفته ی سم از درد رو یادش بره وقتی نمی تونست حتی حرف بزنه.خیلی چیز ها برای فراموش شدن بود.
اینکه دین زندگی راحتی که خودش همیشه حسرتش و میخورد رو به برادرش بده، محبتی که خودش حس نکرده بود رو به سم بده.ولی حالا، برادرش توی بدترین حالت ممکن در حال عذاب کشیدن بود و دین هیچ کاری جز سرزنش کردن خودش نداشت.
سرزنش خودش، چون نمی تونست برادر کوچیکش رو راضی کنه که عمل جراحی کنه.
نمی تونست مجبورش کنه چون حتی خودش هم از تکرار تاریخ می ترسید.گذشتهاش تاریک بود. تنها کلمه ای که می تونست برای چیزایی که گذرونده بود پیدا کنه، همین بود.
الکل توی مغزش نفوذ کرده بوده و خاطراتش رو مبهم به یادش میآورد. تصویری جلوی چشمش شکل گرفت.
یک زن با موهای بِلُند و چشمایی که ازش به ارث برده بود، با لبخندی که هیچوقت روی صورتش ندیده بود.
دستش رو آروم به سمت جلو برد و زمزمه کرد: مامان!
شاید کلمه ی غریبهای بود برای زنی که هیچوقت مثل یک مادر نبود، ولی دین فقط می خواست داشته باشتش.
دین دیگه یک مرد 37 ساله نبود. اون فقط یک بچه ی کوچک بود که مثل همه ی بچه های دیگه محبت می خواست.
آغوش مادرش رو، صدای گرمش رو وقتی براش لالایی میخونه. خواسته ی زیادی بود؟
پس سرش رو به یک سمت خم کرد و دست لرزونش رو به چهره ی مادرش نزدیک کرد. به محض برخورد انگشتاش روی صورت مادرش، محو شد.دین به سختی از سرجاش بلند شد و به بطری ودکای خالی که از دستش سر خورد و روی زمین افتاد، توجهی نکرد.
مادرش... اون مادرش رو می خواست. چه اهمیتی داشت اگر تیکه های شکستهی شیشه پاش رو می بریدن؟
به سمت جایی حرکت کرد که شبح چهرهاش رو دید.
توی قدم های سستش که مثل ذهنش بودن، صدای امارا توی ذهنش چرخید که میگفت: مادرش زیر عمل مرده...در حالیکه صدا توی ذهنش بلند و بلند تر میشد، به چهره ی مادرش که در حال محو شدن بود نگاه کرد، به خونی که از بینیاش با اشکش مخلوط میشد و روی زمین می ریخت...
مادرش گریه می کرد! اون درد داشت.صدای امارا بلند و بلند تر شد تا اینکه صدای جیغ مادرش به اون حقیقت غلبه کرد.
اما دین هنوز یک بچه ی هفت ساله بود. اون از محبت مادرش محروم بود؛ بی حواس به سمت جایی که مادرش رو دیده بود دوید و اسمش رو صدا زد: مامان مری!
جسمش زیادی سنگین بود. شاید باری که روی شونه هاش بود برای یک بچهی هفت ساله زیادی بود...
روی زانوهاش افتاد و وقتی مادرش رو ندید بلند خندید. نمی دونست چرا، فقط خندید.
YOU ARE READING
𝐿𝑒𝑔𝑎𝑐𝑦 𝑂𝑓 𝑃𝑎𝑖𝑛
Fanfictionدرد، تاریکی و سکوت... سه حسی که توی روحش رسوخ کرده بودن و آهسته اون رو به سمت گرداب جنون می کشیدن. شونه هاش سنگین بودن، حجم بزرگی از غم گلوش رو می فشرد، امیدی برای خیره شدن بهش نداشت... و ذهنش... خاطراتی رو به یاد می آورد که حالا شبیه کابوس بودن. فر...