درد، تاریکی و سکوت...
سه حسی که توی روحش رسوخ کرده بودن و آهسته اون رو به سمت گرداب جنون می کشیدن.
شونه هاش سنگین بودن، حجم بزرگی از غم گلوش رو می فشرد، امیدی برای خیره شدن بهش نداشت... و ذهنش...
خاطراتی رو به یاد می آورد که حالا شبیه کابوس بودن.
فر...