part 10

18 6 0
                                    

وارد پارکینگ شرکت شد، با دیدن موتور انجل و ماشین بابی مطمئن شد مثل همیشه دیر رسیده.

به سمت آسانسور قدم برداشت و همزمان به ساعت مچیش نگاه کرد. حدود دو ساعت از زمانی که سم مشخص کرده بود می‌گذشت.
دکمه‌ی آسانسور رو زد و منتظر موند تا توی اون کابین لعنتی افکارش رو سر و سامون بده. 

دین بعد از دیدارش با کس، به بانکر برگشته بود و با استقبال شدید افرادش روبه رو شده بود؛ اما تمام مدت یک سوال توی ذهنش تکرار می‌شد، افرادش برای قتل عامی که دین راه انداخته بود شادی می کردن؟ برای مرگ اون آدم‌ها؟

وقتی به نتیجه‌ای نرسید، بیخیال جشن بی‌دلیل افرادش شد و مشغول یک گپ‌وگفت حدودا خشن با تایلر شد.
البته که از تایلر هم چیز زیادی دستگیرش نشد جز چند تا فحشی که به خاک پدر و مادرش رسید.

وقتی سباستین اومد و از اتاق شکنجه کشیدش بیرون فهمید تمام مدت موبایلش خاموش بوده، و تعداد زیادی تماس از دست رفته از سمت انجل داره.
بعد همه‌ی این اتفاقات بالاخره رسید به برج کمپبل، به جلسه‌ی از پیش تعیین شده‌ای که سم ترتیبش داده بود.

نفس عمیقی کشید و با صدای باز شدن آسانسور از افکارش فاصله گرفت.
کلید طبقه ی 23 ام رو زد و روبه روی در ایستاد، نگاهش رو از زمین به آیینه دوخت.
بدون هیچ فکر یا حرکتی فقط به خودش خیره شده بود.
از خودش می‌ترسید؟

برای یک لحظه جلوی چشماش سیاه شد و بعد اینکه تنه‌اشو به دیواره‌ی آسانسور تکیه داد، دیدش کم کم واضح‌تر شد.

صدای کس توی ذهنش پیچید «مراقب خودت باش...»

بود؟ بیشتر از 24 ساعت بود که نخوابیده بود.
نهارش یک شیشه آبجو با چند تیکه بیکن سرد شده بود و همه ی این ها مراقبت از خودش بود...

نفسشو صدادار بیرون فرستاد و دستشو بین موهاش کشید. بعد یک مکث کوتاه، دست راستش رو آهسته بالا آورد تا به جلوی صورتش رسید.
دستش می لرزید... و این نشونه‌ی جنگ وجدانی که دوباره توی ذهنش برپا شده بود، بود.

دین با این دستا چیکار کرده بود؟ با هر بار امضا کردن قراردادهای قاچاق اسلحه، با هر بار فروختن محموله ها...
جون چند نفرو گرفته بود؟ چند تا زن؟ چند تا مرد؟ چند تا بچه؟ دین برای نگه داشتن قدرتش با دستاش، چند نفرو زیر خاک فرستاده بود؟ چند تا بچه رو به سرنوشت خودش دچار کرده بود؟
آهسته دستش رو مشت کرد تا نتیجه‌ی گناهاشو نبینه. کاش هیچوقت مجبور نبود اونجا باشه.

دین می‌تونست یک مکانیک ماهر باشه، و سم وکیلی که قانونی کار می‌کنه، شاید می‌تونست یک شریک عالی برای زندگیش پیدا کنه و... عادی باشه.

شاید می تونست به بچه هاش محبت کنه، بهشون بگه که نباید از پدرشون بترسن، ازشون بخواد که بدون زور کمربند دوستش داشته باشن.

𝐿𝑒𝑔𝑎𝑐𝑦 𝑂𝑓 𝑃𝑎𝑖𝑛Where stories live. Discover now