Part5♡︎

94 19 9
                                    

Chanyeol pov:

با سهون توی کافه نشسته بودم از قهوه قهوه جلوم
میخوردم

×اوکی منم اگه اون امگای کیوت واسم ویس ناله میفرستاد الان زنده نبودم

-بهتره انقدر درموردش اینطوری حرف نزنی به هرحال مست بود

×جدی باورم نمیشه چطوری تحریک نشدی؟نکنه بچت مشکل داره؟

نگاه بدی بهش انداخت

-بچم مشکلی نداره فقط شوکه شده بودم

×درسته قطعا اون دسته بیل توی شلوارت حالا حالا از کار نمیوفته

×بهت پیام نداد.

-نه هنوز ولی میده چون قطعا قراره از خجالت زیاد خودشو بکشه

سهون خنده ایی کرد

-جمع کن بریم باید برم

با دیدن پیامش خنده ای کرد

Ups! Tento obrázek porušuje naše pokyny k obsahu. Před publikováním ho, prosím, buď odstraň, nebo nahraď jiným.

با دیدن پیامش خنده ای کرد

چانیول از کیوت بودن اون موجود لبخندی زد و از اون بکهیون که بیشتر از این توی اون روز نمیتونست خجالت زده بشا سرشو توی بالشت فرو کرد و جیغ خفه ای کشید و ذوق کرد

Ups! Tento obrázek porušuje naše pokyny k obsahu. Před publikováním ho, prosím, buď odstraň, nebo nahraď jiným.

چانیول از کیوت بودن اون موجود لبخندی زد و از اون بکهیون که بیشتر از این توی اون روز نمیتونست خجالت زده بشا سرشو توی بالشت فرو
کرد و جیغ خفه ای کشید و ذوق کرد

———————————————————

Baekhyun pov:
چند ساعت از آخرین باری که با چانیول حرف زده بودم می‌گذشت و از خونه کیونگسو برگشتم خونه خودم و بعد از برطرف کردن نگرانی مادرم برای اینکه دیشب برنگشتم خونه
توی اتاقم نشسته بودم و با بغل کردم عروسک خرگوشم سعی داشتم فکرام و احساساتم رو مرتب کنم، واقعا داشتم عقلمو از دست میدادم نمیتونستم این احساسات درک کنم
پیش خودم اعتراف کرده بودم که من از اون آلفای نعنایی خوشم میومد و از موقعی که باهم شروع کردیم به حرف زدن، تقریبا یک ماه میگذره و من توی باتلاق احساساتم نسبت بهش گیر افتادم و دارم غرق میشم و انقدر همه چی سریع اتفاق افتاده که حتی نمیدونم که کی این احساسات نسبت بهش پیدا کردم شاید از همون موقع که شروع کرد بهم اهمیت دادن و برام ارزش قائل شدن همون موقع که بهم فهموند قرار نیست از طرف کسی که دوسش دارم طرد بشم ولی بازم میترسم از اینکه این احساسات یکطرفه باشه ولی گوشه قلبم حس میکنم که اونم همین احساس رو نسبت بهم داره دلم میخواد باهاش رودرو حرف بزنم و بهش نزدیک تر بشم میدونم غیر ممکن نیست و امکان داره که همو ببینیم ولی مطمئن نیستم
+ایشششش

•بکهیییییونننن بیا شاممم

با صدای مادرش به خودش آمد و با دیدن تاریکی هوا پوفی کشید انقدر غرق در فکر کردن بود که نفهمید کی انقدر زمان گذشت
به سمت میز شام رفت و کنار پدر و مادرش که سر میز نشسته بودن نشست

=پسرم همه چی خوب پیش میره؟احساس میکنم کمی بی حوصله ای

بکهیون که داشت با غذاش بازی می‌کرد با بی میلی گفت

+اهوم همه چی خوبه

و لبخند کوچیکی زد تا خیال پدرشو راحت کنه

=خوبه مواظب خودت باش قند عسلم

+چشم اپاا

بعد از تموم شدن شامی که بکهیون حتی یه قاشق هم ازش نخورده بود باز هم توی اتاقش و بین عروسک های رو تختش تنها شد...

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

ووت و کامنت یادتون نره💗🍓💋

𝐰𝐞 𝐟𝐞𝐥𝐥 𝐢𝐧 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐧 𝐨𝐜𝐭𝐨𝐛𝐞𝐫Kde žijí příběhy. Začni objevovat