Part14♡

63 13 2
                                    

Flashback:
پس خودمو جمع و جور کردم با تمام دردی که داشتم خودمو با هربدبختی که بود به سر کوچه رسوندم
تا اینکه به سر کوچه رسیدم
از روشنایی زیاد چشمامو بستم و کم کم باز کردم تا چشمم به نور عادت کنه
چشمم به خیابونا بود تا بتونم تاکسی پیدا کنم که خوشبختانه تونستم تاکسی بگیرم و مقصد بهش گفتم
----------------------------------
کلید انداختم و وارد خونه شدم
همه چراغا خاموش بود پس با خوشحالی میخواستم از پله ها بالا برم که مادرمو توی راه پله دیدم که با نگرانی به سمتم میومد
به سر تا پام نگاه کرد و با دیدن بدن کبودم با صدایی بغضی گفت
•چیکارت کردن پسرم....
فقط سکوت کردم
یکدفعه صداشو بالا برد و رو به بکهیون گفت
•بهت میگم کدوم حرومزاده‌ای همچین غلطی باهات کرده
+ازت خواهش میکنم، مامان التماست میکنم انقدر توی همه‌ی کارام دخالت نکن
نمیدونم از کی اشکام شروع به ریختن کردن و انقدر صورتمو خیس کردن
تنها میدونم که دارم گند میزنم و بجای اینکه سعی کنم درستش کنم فقط بیشتر دارم خرابش میکنم؛ کاشکی بیون بکهیونی وجود نداشت
نگاهی به صورت اشک‌الود مادرم کردمو لب زدم
+اگه بجز سوال پرسیدن کار دیگه ای نداری میخوام برم تو اتاقم
•وایسا روشون یخ بزارم اینجوری که نمیشه
•برو رو مبل بشین تا یخ بیارم
----------------------------
+مامان انقدر محکم فشار نده هق درد داره
•بچه الان تموم میشه
=همم اینهمه سروصدا برای چیه
•برو بخواب عزیزم الان منم کارم با این بچه لوس تموم میشه و میام
=بکهیون انقدر زنمو اذیت نکن
+باشه بابا ولی من اذیتش نمیکنم
چشماشو چرخوند و گفت
=شب تو هم بخیر یونی
+اخ، مامان آروم‌تر
•عه انقدر حرف میزنی حواسم پرت شد
مامانم جوری رفتار میکرد که انگار همه اتفاقای یکم قبل رو فراموش کرده ولی میتونستم از نگاهش غم رو بخونم
•خب تمومه
•برو بخواب دیگه فردا باید بری مدرسه
مدرسه... فکر کردن بهشم باعث میشه دوباره اشک توی چشمام غوطه ور بشه
+باشه؛ شبت بخیر مامان
•شبت بخیر عزیزم
---------------------------------
اون شب رو هرجوری که بود صبح کردم و الان روبه‌روی در اون خراب شده بودم
سرمو انداختم پایین
وارد راهرو مدرسه شدم و به سمت کلاسم حرکت کردم
وارد کلاس شدم و بالاخره سرمو بالا اوردم ولی درکمال ناباوری چانیول توی کلاس نبود پس نفس اسوده‌ای کشیدم و با لبخند روی صندلیم نشستم
توی باسنم عروسی بود و مطمئن بودم قرار نیست این روز قشنگ رو کسی بتونه با حرفاش خراب کنه
--------------------------------
زنگ تفریح با خوشحالی از کلاس بیرون زدم
توی سالن غذاخوری داشتم دنبال جایی واسه نشستن میگشتم که چشمم به جای خالی خورد
با خوشحالی تقریبا به سمتش پرواز کردم
مشغول خوردن غذام شدم که سایه چندنفر نظرمو جلب کرد
سرمو بلند کردم و دوتا از سال بالایی هامو دیدم
یکیشون پوزخندی به لب داشت و اون یکی دستش نوشابه بود
یکدفعه دره نوشابه باز کرد و خالیش کرد توی برنجم
حالا جفتشون با پوزخند بهم نگاه میکردن
+چه غلطی داری میکنی
"اوه اوه پرو شدی"
میخواستم از جام بلند شم که یک نفر دستمو از پشت گرفت و مانع شد
"افرین جه‌هیوک دقیقا به موقع"
+ولم کن
یکیشون قاشقی که پر از همون برنج بود رو به سمتم گرفت
سریعا دهنمو بستم ولی اونی که انگار سردسته بنظر میومد دهنمو گرفت و بزور فشار داد تا جایی که مجبور شدم دهنمو باز کنم
مزه شیرین نوشابه همراه با برنج واقعا ترکیب افتضاحی بود
واقعا دلم میخواست تفش کنم ولی هیچ غلطی نمیتونستم انجام بدم پس فقط قورتش دادم
سریع بعدش اوق کوتاهی زدم
"جه‌هیوک بلندش کن"
فکمو توی دستش فشار داد
فرصت غنیمت دیدم و توی صورتش تف کردم
مرتیکه بیریخت
"حرومزاده"
فکمو ول کرد و مشتی حواله‌ام کرد بعد از مشت اول مشتای بعدی هم توی صورتم فرود امدن
اونی که اسمش جه‌هیوک بود با ترس گفت
"بنظرت داری زیاده روی نمیکنی هانگیوم؟"
توی همین بین یکی به سمت ما امد و چیزی توی گوش هانگیوم زمزمه کرد
صورت هانگیوم رنگ ترس به خودش گرفت ولی خیلی سریع صورتش خنثی شد و بعدش اخماش رفت تو هم
با دستش علامتی به اون دونفر نشون داد سپس خیلی سریع دستم ول کردن و از من دور شدن
+هی مرتیکه فکر کردی هرغلطی که میخوای میتونی کنی؟
هانگیوم یک لحظه سرشو به سمتم برگردوند ولی هیچی نگفت و فقط به راهش ادامه داد
واقعا اینا همون ادمایین که تا همین چندلحظه پیش داشتن برام قلدری میکردن؟
اهمیتی ندادم و به سمت درمانگاه حرکت کردم تا این زخمای گوشه لبمو ضدعفونی کنم
بعد از تموم شدن کار پرستار، بلند شدم و راهمو به سمت دفتر مدیر کج کردم چون واقعا دیگه نمیتونستم بیشتر از این توی این خراب شده بمونم
بعد از کلی اغراق و خودمو به مریضی زدن تونستم بالاخره از دفتر مدیر نجات پیدا کنم
رفتم وسایلمو جمع کردم و بالاخره کمی نفس راحت
کمی منتظر موندم تا مامانم بیاد و پس از گذشت دقایقی با دیدن ماشین مامانم به سمتش دویدن
--------------------------------------
•میدونی سکتم دادی جدی فکر کردم یه چیزیت شده
آروم خندیدم که باعث شد گوشه لبم درد بگیره
•بازیگریت حرف نداره؛ جدی میگم
+میدونم میدونم
•وای بزار ببینم؛ گوشه لبت چیشده؟
+اوه اون راستش چیز خاصی نیست تو حیاط با سر خوردم زمین بخاطر همونه
•بیشتر مراقب باش
•میخوای بریم چیزی بخوریم یا نه مستقیم بریم خونه؟
+فقط بریم خونه
•باشه سرورم
-----------------------------------
توی تختم لم داده بودم و داشتم مانگا میخوندم
تقریبا چهار روز از اون روز گذشته بود و خب بعد از تعطیلی باید دوباره با اون قلدری ها مواجه میشدم و بدترین بخشش دیدن چانیول بود
-----------------------------
تعطیلی هم مثل برق و باد گذشت و الان توی کلاس بغل چانیول نشسته بودم
سعی کردم تمام توجهمو به کلاس بدم و تقریبا موفقم شدم
ولی با خوردن زنگ تفریح دوباره اون حس ترس بهم هجوم اورد
با بیرون رفتن چانیول از کلاس به این فکر کردم که بیخیال بیرون رفتن بشم و توی کلاس تکالیف عقب موندمو کامل کنم
هفته قبل:              ---------------------------------------
^چانیول بیا بشین
-چیشده خاله؟
^داری چه غلطی میکنی؟
چانیول یه تای آبروشو بالا برد
^برام مهم نیست داری چه غلطی میکنی ولی هرکاری که میکنی نزار کسی بویی ببره
-ها؟
^دایی اون پسر یه سیاستمدار بزرگه
^منم فقط یه مدیرم و اگه بخواد خیلی راحت می‌تونه شکایت کنه
-بکهیون؟
^اره...به اون بی مصرفا هم بگو دست از پا خطا نکنن
-باشه خاله..من دیگه از حضورتون مرخص میشم
----------------------------------
-احمقا دارید چیکار میکنید؟
"ما همونکاریو انجام دادیم که خودتون بهمون گفته بودین"
-هانگیوم زدن اون خیکی هم بنظرت جزوی از نقشه بود؟
"نه.."
-هانگیوم شانس آوردی که اون روز زود خبرا به گوشم رسید و تونستم متوقفت کنم وگرنه اگه چیزی میشد خودم از زمین محوت میکردم
"معذرت میخوام"
-دهنتو ببند احمق بی مصرف
-امیدوارم اینسری خراب نکنید
--------------------------------
زنگ تفریح سوم معدم دیگه شروع به غرغر کرد
دیگه باید میرفتم بیرون و یه چیزی میخوردم
از کلاس خارج شدم میخواستم به سمت بوفه برم که دونفر منو بزور کشیدن به سمت دستشویی بردن
از ترس جیغ خفه‌ای کشیدم
توی دستشویی پرتم کردن
نزدیک بود با زمین یکی بشم ولی تعادل خودمو حفظ کردم
سرمو بلند کردم و بله چانیولو دیدم
نگاهش با همیشه فرق داشت
همیشه نگاهش سرد بود ولی اینسری رنگ سرگرمی رو توی چشماش میتونستم ببینم و این اخطار خطر بود
همینجوری به چانیول خیره بودم که دوباره منو کشوندن توی یکی از دستشویی ها و بعدش با امدن چانیول درو پشت سرش بستن
تونستم بالاخره قیافه اون دوتارو ببینم و خب توقع نداشتم ولی هانگیوم و جه‌هیوک بودن
یعنی اونا زیردستای چانیول بودن
واقعا عالیه چانیول توی نبودش هم باید کرمشو می‌ریخت
ولی چرا توی دستشویی، که با حرکت جه‌هیوک متوجه عمق فاجعه شدم
جه‌هیوک بهم فشاری وارد کرد که باعث شد روی زانوهام وایسم
و با حرف بعدی هانگیوم یخ زدم
"برام ساک بزن چاقالو"
"حق نداری از دستت استفاده کنی با دندونات فقط"
اشک توی چشمام حلقه زد
منظورشون از اینکارا چیه این از یه قلدری ساده خیلی فجیع تر بود این رسما تجاوز بود
"بجنب نکنه میخوای کمکت کنم؟"
+هقهق چرا دارین همچ‌چ‌ی‌ین کاری میکنی‌ید؟مگه چیکارتون کردم؟
-اوه بکهیون داری زیادی فکر میکنی
+چا‌ن‌نیول هق من ف‌ک‌کرر میکردم میتون‌نی‌یم دوست باشیم
-دوست؟ مزخرف نگو خیکی فقط کارتو بکن
"نکنه دوست داری خودم کمکت کنم؟"
+هقهق هق
"احمق انقدر گریه نکن داری میرینی تو اعصابم با اون صدای مزخرفت"
-جه‌هیوک فکر کنم باید خودت دست به کار شی
+نه..هق خودم انجامش میدم
جه‌هیوک دستشو به سمتم دراز کرد که داد زدم
+بهم دس‌ست ن‌نزن گفتم خودم انجامش میدم
-منتظرم
سرمو به سمت جلو بردم و میخواستم با دندونام کمی شلوارشو پایین بکشم که صدای زنگ کلاس به صدا در امد
واقعا از کائنات ممنون بودم که از این شرایط اسفناک نجاتم دادن
-شانس آوردی
-بیاین بریم
بعد از رفتنشون دوباره اشکام جاری شدن و اینسری واقعا متوقف نمیشدن
با تمام سرعت شروع به دویدن کردم که هرچه سریعتر فقط از این مدرسه دور شم
دیگه نمیخواستم حتی یک ثانیه دیگه هم توی این مدرسه باشم
بعد از اینکه مطمئن شدم به اندازه کافی دور شدم به مامانم زنگ زدم
+مامان هق‌‌ دارم میام خونه
•بکهیون چرا داری گریه میکنی چیشده؟میخوای بیام دنبالت؟
صدای وحشت زده مامانم حتی از پشت تلفنم معلوم بود
+هقهق نه مامان خودم میام امدم خونه همه چیو برات تعریف میکنم
میخواستم یکم پیاده روی کنم که حالم بهتر شه ولی میدونم که هیچوقت نمیتونم فاجعه‌ای که امروز افتاد هضم کنم
--------------------------------
به محض رسیدنم مامانم با نگرانی بغلم کرد و بعد کلی گریه بالاخره آروم شدم
بعدش همه چیو واسه مامانم تعریف کردم
+مامان من خوبم..ولی واقعا قیافت الان دیدنیه
خواستم فقط جو عوض کنم ولی انگار مامانم قرار نبود به شوخیم توجه‌ای بکنه
•میرم اون مدرسرو رو سرشون خراب میکنم
+واقعا ولشون کن؛ دیگه نمیخوام اسم اون مدرسرو بیاری
•بکهیون میفهمی داری چی میگی؟اونا اینهمه بلا سرت آوردن
•تک پسرم اینهمه اذیت شده بعد اونا با خیال راحت به قلدریشون ادامه بدن؟
+مامان بیخیالشون شو من دیگه نمیخوام بهش فکر کنم
•فقط چون تو میگی قبوله
مامانم دیگه حرفی نزد
---------------------------------
با کابوس از خواب پریدم و به ساعت نگاه کردم ساعت ۱ شب بود
تصمیم گرفتم برم آب بخورم که به محض خارج شدنم از اتاق صدای مامان و بابامو شنیدم
نزدیک اتاقشون شدم و گوشامو تیز کردم به حرفاشون گوش دادم
•باید از این شهر بریم یونگجه
•فردا خودم به بکهیون میگم ولی تو باهاش در این مورد حرفی نزن
=باشه یوکی میدونم خیلی نگرانی چون منم به همون اندازه نگران پسرمونم
=قول میدم همه کارارو سریعتر انجام بدم که بتونیم زود حرکت کنیم و بریم
•مرسی که هستی یونگجه
=شما خانوادمین این کمترین کاریه که میتونم درحقتون انجام بدم عزیزم
یونگجه بوسه‌ای بر پیشونی یوکی زد
پاورچین پاورچین از اونجا دور شدم و از پله پایین رفتم که آب بخورم
بعد دوباره به سمت اتاقم رفتم
--------------------------------------
داشتم با مامانم صبحانه میخوردم که بحث رو پیش کشید
•خب میدونی بکهیون صبح رفتم پروندتو گرفتم
+خب؟
•منو پدرت تصمیم گرفتیم که باید به یه شهر دیگه نقل مکان کنیم چون اینجوری برای هممون بهتره
+خوبه مامان
•پس سریعتر صبحانتو بخور بعد برو وسایلتو جمع کن
پایان فلش بک       ----------------------------------------
بکهیون با به یاد آوردن تموم اون خاطرات بد دوباره تموم احساسات مزخرف به سمتش هجوم آوردن
با صدای نوتیف گوشیشو باز کرد
با دیدن پیام چانیول گوشیشو خاموش کرد و اون پیام نادیده گرفت
سرشو روی بالشت گذاشت که بتونه بخوابه که فردا بتونه فکری به حال وضعیتشون بکنه
--------------------------------
سوهو توی بار نشسته بود و هرچی به بکهیون زنگ میزد که راجب اتفاقای امروز و دیتش بپرسه جواب نمی‌داد
دیگه واقعا داشت کلافه و نگران میشد
تکیلایی داد بالا و تصمیم گرفت به کیونگسو زنگ بزنه
با دومین بوق کیونگسو گوشیو برداشت
*میدونی بکهیون کجاست؟
÷نه هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده
*آه لعنت بهش نکنه اتفاقی براش افتاده
÷سوهو باور کن صداتو بزور می‌شنوم باز تو باری؟
*اره
÷اگه دیگه کاری نداری قطع میکنم
طبق معمول بدون منتظر موندن جوابی سریع قطع کرد
سوهو به بکهیون پیام داد که هروقت تونست بهش زنگ بزنه بعدش گوشیشو کنار گذاشت
داشت تکیلاشو مزه مزه میکرد که مردی کنارش نشست

🩷🩷🩷🩷🩷🩷🩷🩷🩷🩷🩷🩷🩷
بالاخره فلش بک تموم شد و بکهیون بچه واقعا اذیت
شد😭
بنظرتون اون مرده کی بود که کنار سوهو نشست؟

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Jul 23 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

𝐰𝐞 𝐟𝐞𝐥𝐥 𝐢𝐧 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐧 𝐨𝐜𝐭𝐨𝐛𝐞𝐫Onde histórias criam vida. Descubra agora