Part10♡︎

85 21 0
                                    

اون دوروز هم مثل برق و باد گذشت.
توی این دو روز بکهیون رسما خودشو تو خونه حبس کرده بود و نمی‌دونست این بخاطر هیتشه یا بخاطر اومدن چانیوله
توی این مدت چانیول بهش پیام داده بود و حالشو پرسیده بود.
بهش گفته بود که برای دیدنش خوشحاله ولی بکهیون به هیچکدوم از پیام هاش جواب نداد.

از یه طرف نمی‌خواست اینجوری رفتار کنه ولی استرس و ترس عجیبی به جونش افتاده بود که نمی‌دونست از کجا نشات میگرفت
و همچنین خسته تر از اونی بود که بخواد به همه‌چیز توجه کنه
کاش خودشم می‌فهمید مشکل کوفتیش چیه!

از یه طرف نمی‌خواست اینجوری رفتار کنه ولی استرس و ترس عجیبی به جونش افتاده بود که نمی‌دونست از کجا نشات میگرفت و همچنین خسته تر از اونی بود که بخواد به همه‌چیز توجه کنهکاش خودشم می‌فهمید مشکل کوفتیش چیه!

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

بکهیون به وضوح می‌تونست عصبی بودن الفا رو از پیام هاش حس کنه و خب ...حق هم داشت عصبانی باشه.
پس بکهیون نمی‌تونست چیزی بگه یا شکایتی بکنه.

بکهیون بعد از کلی کلنجار رفتن و درست کردن کوه لباس ها روی تختشبا پوشیدن یه پیراهن مردونه سفید ساتن با شلوار جین مشکی که به خوبی رون های توپرشو به نمایش می‌گذاشت به سمت آیینه رفت و موهاش رو مرتب کردبا زدن بالم لب و کشیدن خط چشمی کمرنگ و گذاشتن گوشو...

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

بکهیون بعد از کلی کلنجار رفتن و درست کردن کوه لباس ها روی تختشبا پوشیدن یه پیراهن مردونه سفید ساتن با شلوار جین مشکی که به خوبی رون های توپرشو به نمایش می‌گذاشت به سمت آیینه رفت و موهاش رو مرتب کردبا زدن بالم لب و کشیدن خط چشمی کمرنگ و گذاشتن گوشواره و یک گردنبند ، استایلش رو کامل کرد.نگاهی به خودش انداخت و سوتی کشید.

+فکر کنم با دیدنم غش کنه!

گوشیشو برداشت و با دیدن پیام چانیول که خبر از رسیدنش می‌داد به سمت درب خونه پا تند کرد

=کجا با این عجله؟!

پدرش با اخم گفت و نگاهی به سر تا پای بکهیون انداخت

+بیرون

=اون که مشخصه ! حالا چرا این سر و وضع الفا کش؟

خانواده سخت گیری نداشت اما به هرحال امگا بود
و باید مراقب می‌بود! چه می‌خواست و چه نه.

•یاااا یونی به پسرم گیر نده داره میره پیش دوستاش.

مادرش از پشت سر باباش گفت و بهش چشمک زد.

+اره.. دارم میرم پیش سوهو و کیونگسو میخوایم بریم خونه یکی از دوستامون

پدرش نگاه مشکوکی بهش انداخت و باشه ای لب زد

+بای‌بای

به سرعت به سمت درب رفت
درحالی که داشت کفش هاشو می‌پوشید مادرش به سمتش اومد

•شب بیارش اینجا ؛ به بابات میگیم دوست جدیدته استرسم نداشته باش باشه عشقم؟

+باشه اوما مرسی حواسم هست.

مادرش لپاشو بوسید
بعد از راهی کردنش و بستن درب به سمت آشپزخونه رفت تا به ادامه کار هاش برسه

=مطمئنی داشت می‌رفت پیش دوستاش؟

•واقعا لازم نیست بهش انقدر سخت بگیری اون دیگه بیست سالشه

=میدونم فقط نگرانشم ... میترسم آسیب ببینه

•میدونم عزیزم ولی نمیتونیم تو خونه زندانیش کنیم خودش حواسش به خودش هست و خب باید یک سری چیز هارو تجربه کنه تا توی آینده کمتر آسیب ببینه ... ماهم فقط باید پشتش باشیم و حمایتش کنیم.
یونگجه که با حرف های سوکی موافق بود سری
تکون داد.

————————————————

Chanyeol pov:

خیلی وقت بود به بوسان نیومده بودن و با دیدن خیابان هاش یاد خاطرات بچگیم افتادم

xپسر چقد دلم برای اینجا تنگ شده بود

_اوهوم

با بکهیون قرار داری؟

_اره باید برم

xموفق باشی پسر بهم خبر بده

_باشه

بعد از جدا شدن از سوهون و گرفتن تاکسی ادرس کافه رو به راننده دادم و تقریبا بیست دیقه بعد جلوی کافه پیاده شدم و نگاهی گذرا به کافه انداختم.
دره کافه رو هل دادم و وارد فضای گرم و صمیمش شدم،به سمت میز کنار پنجره رفتم و روی صندلی نشستم.
انتظار کشیدن قطعا یکی از سخت ترین کارهای دنیاست مخصوصا وقتی که زمان برات توی بدترین حالت سپری میشه،نمیدونست با دیدنش باید چه واکنشی نشون بده به همون اندازه که امگا استرس داشت اون هم استرس داشت و سعی داشت نشونش نده امیدوار بود چیزی خراب نشه و همه چی توی اروم ترین و بهترین حالت خودش پیش بره با اینکه میدونست شاید خیلی خوش شانس نباشه که همه چی خوب پیش بره ولی حداقلش این بود که واسش تلاش میکرد تنهاکاری که میتونست انجام بده،صدای زنگوله بالای دره کافه اون رو از فکر بیرون اورد نگاه خیرشو از روی میز برداشت و چشمش به سمت دره کافه رفت

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

ووت و کامنت یادتون نره کیوتی ها🍓🌈🥹🧚🏻‍♀️💖

𝐰𝐞 𝐟𝐞𝐥𝐥 𝐢𝐧 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐧 𝐨𝐜𝐭𝐨𝐛𝐞𝐫Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang