Part8♡︎

81 16 0
                                    

بکهیون ذوق زده بود سریع بلند شد نگاه به خودش از توی آیینه انداخت خب اگه قطعا با این وضعیت چانیول میدیدش بلاکش میکرد شبیه گربه‌ای برق گرفته بود موهاش بهم ریخته بود و پیژامه توی تنش اونو مثل بدبختا کرده بود البته بعید میدونست خیلی هم خوشبخت باشه با ...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

بکهیون ذوق زده بود سریع بلند شد نگاه به خودش از توی آیینه انداخت خب اگه قطعا با این وضعیت چانیول میدیدش بلاکش میکرد شبیه گربه‌ای برق گرفته بود موهاش بهم ریخته بود و پیژامه توی تنش اونو مثل بدبختا کرده بود البته بعید میدونست خیلی هم خوشبخت باشه با این وضعیتی که توش گیر کرده بود و درگیری که داشت قطعا احساس خوبی نداشت.
موهاشو شونه کرد، برق لب به لبای پف پفیش زد و با پوشیدن هودی یاسی رنگ با شلوارک پشت میزش نشست و گوشیش رو به دیوار تکیه داد
استرس داشت و ضربان قلبش بالا رفته بود می‌خواست به چانیول بگه پشیمون شده ولی باید اینکارو میکرد
قبل از اینکه پشیمون بشه دستشو سمت آیکون ویدیو کال برد و روش زد

Chanyeol pov:
همونطور که روی تختم نشسته بودم و توی گوشیم میگشتم صفحه ویدیو کالش با بکهیون جلوی
چشمش ظاهر شد

-شت شت من هیچی تنم نیستت

خواست بلند شه تا لباس بپوشه ولی فکرای شیطانیش نذاشت اینکارو کنه و خب یکم اذیت کردن اون کیوتی که اشکالی نداشت
آیکون سبز رو فشار داد
حس میکرد قلبش یه ضربان جا انداخته، نامحسوس اب دهنش رو قورت داد و لبخند جذابی زد

-های مارشمالو کوچولو

اون امگا با موهای بلوند روی پیشونیش با اون هودی گشاد زیادی پرستیدنی شده بود

+سلام چانی

در حقیقت بکهیون وضعیت بهتری از چانیول نداشت
داشت تمام تلاششو میکرد به بالا تنه‌ی لخت، شونه های پهن و ترقوه های اون آلفای عوضی زل نزنه و جیغ نزنه از بابت جذاب بودن صحنه روبروش

-اوکی من اینجا سرتا پا گوشم تا به حرف های شما گوش بدم عالیجناب

بکهیون از لحن حرف زدن چانیول خنده‌ای کرد
چانیول که تردید بکهیون رو دید که مستقیم تو چشماش نگاه نمی‌کرد گفت

-هی نگران چیزی نباش لازم نیست به خودت سخت بگیری و همه چیزو بریزی تو خودت

+میدونم...میدونم فقط یکم خجالت میکشم

-اوه...تو مگه خجالت میکشی فکر میکردم غیرممکنه بکهیون خجالت بکشه از اونجایی که خودت همیشه میگی

+یااااا منظورت چیه اذیتم نکن دیگهه

بکهیون با اخم به چانیول نگاه کرد و چشم غره‌ای بهش رفت

-باشه باشه اذیتت نمیکنم دیگه الانم هروقت آماده بودی حرفتو بزن منتظرت میمونم

امگا از اهمیت‌های اون آلفای نعنایی داشت روانی میشد نمی‌دونست داره فقط تظاهر میکنه یا واقعا براش مهمم و امیدوار بود که گزینه دوم باشه

+راستش با مادرم راجبت صحبت کردم و دوست داشت که اونم باهات آشنا شه واسه همین پیشنهاد داد که دعوتت کنم خونمون نمی‌دونم اصلا چرا دارم اینارو میگم فقط خواستم بگم میخوام ببینمت میدونم سئول زندگی می‌کنی ولی گفتم شاید بتونی بیای البته مجبور نیستی اصلا مهم نیست شاید دلت نخواد بیای

-باشه میام

بکهیون تمام مدت چشمشو بسته بود و هیچ ایده ای
نداشت که داره چی بلغور میکنه و با حرف چانیول با تعجب چشماشو باز کرد

+هااااا؟

-میخوام ببینمت

چانیول خندید قطعا یک روزی اون امگارو انقدر میچلوند و بغلش میکرد که به احتمال زیاد بکهیونی تا چندسال دیگه وجود نداشته باشه

+ولی مجبور نیستی

-یا خواست خودم میخوام بیام واقعا میخوام ببینمت و بیشتر باهات آشنا شم

بکهیون انتظار نداشت چانیول قبول کنه از ذوق و شوک زیاد همونطوری که نشسته بود روی صندلی پرید و خب اون صندلی لعنتی صندلی چرخ دار بود و بکهیون کشته شد نفهمید چطوری ولی وقتی به خودش آمد از پشت با صندلی افتاده بود زمین و پاهاش توی هوا معلق بود

+امم...خوبی احیانا؟

صحنه‌ای که جلوی چشم چانیول بود طوری بود که چانیول داشت فکر میکرد واقعا خیلی استوار و مقاومه که تحریک نمیشه و تصویرهای کثیف توی ذهنش نمیاد حتی یک لحظه به بچش هم شک کرد که شاید واقعا خراب باشه البته این فکر تا لحظه‌ای ادامه داشت که بکهیون خودشو از صندلی بالا نکشیده بود
وقتی بکهیون ایستاد هودیش بالارفته بود و ترقوه‌های سفیدش و رون های تپلش کاملا توی دید الفا بود و داشت تغییراتی رو توی پایین تنش حس میکرد

+اره اره خوبم فقط هول شدم

بکهیون لبخند دست پاچه، احمقانه‌ای زد و به قیافه خیره چانیول نگاه کرد
چانیول خودشو جمع و جور کرد و سعی کرد که افکارشو پس بزنه

-هفته دیگه تعطیلات وسط ترمه اون تایم تمام تلاشمو میکنم که بیام

بکهیون تند تند سر تکون داد
چانیول اضافه کرد

-امم الان دیگه دیروقته اگه حرفی نداری من دیگه قطع میکنم

بکهیون آروم شب بخیری گفت ولی فکر نمی‌کرد که چانیول شنیده باشتش چون تماس قطع کرد
ولی اهمیتی نداشت بکهیون انقدر خوشحال بود که در پوست خودش نمی‌گنجید روی تخت خودشو پرت کرد و از خستگی زیاد بعد چند دقیقه صدای نفس های آروم و منظمش بود که توی اتاق می پیچید

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

یلداتون مبارک عشقا امیدوارم‌دوسش داشته باشین🥹💕

بلاخره قراره هم دیگرو ببین😭✨

ووت و کامنت یادتون نره بوسسس🌈🍓

𝐰𝐞 𝐟𝐞𝐥𝐥 𝐢𝐧 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐧 𝐨𝐜𝐭𝐨𝐛𝐞𝐫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora