Part1♡

181 30 2
                                    

توی خواب عمیقی فرو رفته بود، داشت خواب توت فرنگی های رنگی رنگی و پشمک های پف پفی می دید و لبخندی روی لباش نقش بسته بود

•توت فرنگی مامان نمی خوای بیدار بشی؟

با صدای مهربون مادرش اخمیی، کرد داشت از فضای خواب شیرینش بیرون میومد و با تمام وجود سعی داشت اون تصویر های رنگی رنگی رو پشت پلک هاش نگه داره و از دستشون نده.

•توت فرنگیه تنبل دانشگاهت دیر میشه ها زودباش پاشو پسرم

+اومااا الان بیدار میشم

پوفی کشید و عصبی از بیدار شدن و از دست دادن فضای شیرین خوابش سرش محکم روی بالشت کوبید و پتوی طرح توت فرنگیش که بین پاهاش پیچیده شده بود رو به زمین پرت کرد، به پشت دراز کشید و به سقف خیره شد بعداز چنددقیقه که مغزش لود شد از روی تخت بلند شد و به سمت دستشویی رفت و بعد انجام کارهاش هودی صورتی رنگی با شلوارک لی و کتونی های سفیدش پوشید به سمت مادرش که داشت صبحانه آماده میکرد رفت.

+صبح بخیر اوما

•صبحت بخیر شیرینکم باز داشتی خواب می‌دیدی
بیدارت کردم نه؟

+اهوم عصبی شدم

لبخندی از کیوت بودن پسرش زد

+اوما بعد دانشگاه با کیونگسو می خوایم بریم کتابخونه که کارای پروژمون رو اوکی کنیم

•باشه توت فرنگی

با خوردن صبحانش و حداحافظی از مادرش و پدرش که درحال روزنامه خوندن بود به سمت دانشگاه راه افتاد.

_______________________________

Kyungsoo pov:
با حس کردن رایحه آشنایی که نزدیکش میشد گوشیش رو خاموش کرد و به سمت راهرو برگشت

÷هی امدی پسر

+نه تو راهم دارم میام

کیونگسواز دهن‌ جوابی امگا خندش گرفت و وقتی بکهیون کنارش رسید به قیافه اخموش خیره شد و سعی کرد جلوی خندش رو بگیره چون قطعا اگه این کار رو نمی‌کرد جنازشُ تحویل خانوادش میدادن

÷چیشده چرا توت فرنگیات غرق شدن؟

بکهیون چشم غره ای به کیونگسو رفت

+بازم داشتم خواب میدیدم مامانم بیدارم کرد دلم میخواست بدونم ادامش چی میشه

کیونگسو با شنیدن دلیل امگا زیر خندید و به کیوت بودن بهترین دوستش نگاه کرد، اتفاق عجیبی نبود،اون امگای لوس و ناز نازی مامانش و باباش بود و اگه نسبت به چیزایی که دوستشون داشت ناراحت میشد غمگین ترین و غرغرو ترین آدم جهان میشد
ولی با تمام این ها اون در عین حال یه امگای قوی،مسئولیت پذیر و با استعداد بود

÷هی ناراحت نباش کوچولو

کیونگسو حین گفتن این حرف پاستیل خرسی های رنگی رنگی که برای امگا خریده بود رو از کوله اش در آورد و جلوی چشاش تکون داد
و برق چشمای امگا خبر از خوشحال شدنش و میداد با ذوق پاستیل خرسی هارو از کیونگسو قاپید تو بغلش فشرد

𝐰𝐞 𝐟𝐞𝐥𝐥 𝐢𝐧 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐧 𝐨𝐜𝐭𝐨𝐛𝐞𝐫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora