Part6♡

88 20 4
                                    

هرچی می‌گذشت بیشتر تو دنیای خودش فرو میرفت و نمی تونست جلوی افکارشو بگیره،نمی دونست چجوری باید خودشو از افکارش نجات بده
آدمی نبود که از بقیه کمک بگیره و با بقیه راجب مشکلاتش مشورت بگیره همیشه خودش کسی بود که مشکلات خودشو به تنهایی حل میکرد و خب تا الانم موفق بود ولی مثل اینکه این مسئله خیلی جدی تر بود که مغزش داشت سوت میکشید

•اهم اهم

شوکه به سمت صدا سر چرخوند  مادرش و دید که  درحال بستن دره اتاقه و اومد کنارش نشست

+یااا اوما کی اومدی متوجه نشدمم

•معلومه که متوجه نمی شی یه جوری به دیوار خیره شده بودی که ترسیدم با نگاهت دیوارو سوراخ کرده  باشی

بکهیون خنده ای کرد روشو از مادرش برگردوند

+حواسم نبود چیزی شده؟

•تو باید بگی،چیزی شده؟

+هااا؟چییی؟منن؟

یوکی نگاه تاسف باری به پسرش انداخت

•اهوم دقیقا منظورم خود تویی

بکهیون با نگاه جدی مادرش کمی توی خودش جمع شد و عروسکشو بیشتر تو بغلش و بین انگشتاش فشرد

•بدبخت خفه شد

به عروسک اشاره کرد
بکهیون یکم فشار دستشو کم کرد

•خب بگو ببینم

+اوماا واقعا اتفاقی نیوفتاده  مگه باید چیزی میشد یکم بخاطره دانشگاه درگیرم

لبشو گزید چون دلش نمی‌خواست به مادرش دروغ بگه

•بکهیون فکر کردی من احمقی چیزیم؟پسره ی خنگول دروغ ضایع تر از این پیدا نکردی بگی و فکر کردی متوجه نمیشم از بابت موضوعی تحت فشاری؟

+مامان واقعا اتفاقی نیوفتاده

بکهیون که جرئت نمی‌کرد تو چشمای مادرش نگاه کنه آروم گفت، مادرش با عصبانیت ضربه ای به پیشونی پسرش زد

+یااااا چیکار میکنی دردم گرفت

•پسره ی احمق بگو چیشده، کی اذیتت کرده؟

+کسی اذیتم نکرده

صدای بکهیون آروم آروم داشت تحلیل میرفت چون نمیتونست بیشتر از این انکار کنه

•همین الان میگی چیشده یا امشب مجبوری توی خیابون بخوابی میدونی که اینکارو میکنم

بکهیون که توی جنگ با احساساتش شکست خورده بود؛ اشک توی چشماش حلقه زد و نفهمید کی اشکاش صورتشو خیس کردن

•هی هی چرا داری گریه میکنی واییی زودباش بگو بخدا از نگرانی سکته میکنم

بکهیون همونطور که با کیوت ترین ممکن داشت دماغشو بالا می‌کشید تصمیم گرفت دلشو به دریا بزنه و برای یه بارم شده به مادرش تکیه کنه و راجب چانیول با مادرش حرف بزنه

+امم...خب راستش من از یکی خوشم اومده

بعد از گفتن این حرف سرش رو توی یقه لباسش فرو کرد و مادرش خنده بلندی کرد و بکهیون سعی میکرد گریه نکنه

•الان داری بخاطر این گریه میکنی؟اینکه خیلی
خوبه حالا کی هست این آدم بدبخت؟

+اومااا اینجوری نگو مگه من چمه؟

+خیلی سریع اتفاق افتاد و وقتی به خودم اومدم دیدم که  احساساتم قاطی شدن و نمیدونم اسمشون و چی بزارم و باید چیکار کنم

یوکی که درگیری پسرشو به خوبی درک میکرد دستی به موهای نرمش کشید، به هرحال اون هم یه دوره ای نوجوان بوده و همه‌ی اینارو تجربه کرده

•هی میدونی که میتونی همه چیز رو بهم بگی عزیزم،حالا قشنگ برام بیا توضیح بده و توی خودت انقدر نریز

بکهیون که حالا خیلی آروم تر شده بود لبخندی زد و شروع به حرف زدن کرد

+یک ماهی که میشه داریم باهم حرف میزنیم، اون توی سئول زندگی میکنه و یه آلفای نعنایی و خیلیم جذاب و مهربونِ ولی....

بکهیون به حرف زدنش ادامه داد و درباره‌ی تمام احساسات و ترس هاش به مادرش گفت و مادرش تمام مدت در سکوت با لبخند به حرف های پسرش گوش میداد و پیش خودش فکر کرد که پسرش چقدر بزرگ شده
حقیقتا به عنوان یه مادر نگران بود ولی باید همه‌ی اینارو تجربه میکرد و تنها کاری که ازش برمیومد این بود که باتمام وجود پشت پسرش باشه و راهنماییش کنه

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

هایییییییی🦋
امیدوارم دوسش داشته باشین بوس بهتون💗💋
ووت و کامت یادتون نره🍓

𝐰𝐞 𝐟𝐞𝐥𝐥 𝐢𝐧 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐧 𝐨𝐜𝐭𝐨𝐛𝐞𝐫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora