PART 82 (I Missed You)

411 76 110
                                    

سلام خوناشام فسقلیام
حالتون خوبه؟
دوستون دارم میدونید دیگه؟ امیدوارم شب آرومی رو داشته باشید و این هفته رو خوب گذرونده باشید و هفته دیگه هم براتون عالی باشه.

قسمت هشتاد و دوم برای شما
I Missed You

بیلی عروسک رو تحویل هری داد و رفت. همون عروسک خوناشامی که لویی برای دخترخوانده یا پسرخواندشون گرفته بود و دلش نیومده بود اونو فعلا بهشون بده. اونو از روی هیولای خودش ساخته بودند و لویی احساس خوبی بهش داشت. هرشب علاوه بر ورژن واقعی هیولا اون عروسک رو هم بغل می‌گرفت و بعد می‌خوابید و این باعث میشد هری کلی دستش بندازه و بخندن. البته که هیولا نمیدونست لویی برای اولین بار اینکارو برای مسخره بازی انجام داده بود ولی وقتی برق توی چشم های هیولا رو دید دیگه از این کار دست نکشید.

هری عروسکو کنار تن عزیزکرده اش گذاشت و دستای پسرشو بوسید. دستشو حالا گچ گرفته بودند و این دومین روزی بود که لویی بیهوش بود. اسکن سرش نشون میداد لخته خونی تو سرش نیست و پسرش فقط بخاطر شوک عصبی و روانی و درد زیادی که ناگهانی تحمل کرده به این روز افتاده.

دکترا بهش میگفتن زود بهوش میاد ولی زمان اولین بار بود که برای هری داشت انقدر کند پیش می‌رفت. این دو روز به اندازه یک ماه بهش گذشته بود.

به دندونای نیش عروسک دست زد و به صورت بی گناه و بی نقص پسرش خیره شد
«گفتم شاید دلت تنگ شده باشه براش!»

احمقانه بود ولی به اندازه سال ها حرف داشت که به لویی بزنه. چرا تو این دو روز امتحانش نکرده بود؟ تمام مدت فقط کنارش مینشست و فکر میکرد. گاهی اشک می‌ریخت و گاهی هم بدنش رو میبوسید هرجایی رو که میتونست. دست های کبود آنژیو خوردش یا انگشت های کشیده دستش یا پیشونی و لب های سرد و سفیدش ، قلب تپندش یا شاید چشم های بسته اش. هرجایی رو که میتونست...
«یادته اون دفعه که بیهوش شده بودم باهام خوابیده بودی؟ باید تلافی کنم؟»

هری لبخند زد و همزمان اشک ریخت. یاد این میوفتاد که لویی بهش هشدار داده بود که این بار دیگه نمیتونه درد درمانش رو تحمل کنه. یاد این میوفتاد که از دردش چجوری تقلا میکرد و حتی متوجه آسیب هایی که به خودش هم میزد نمیشد. چقدر درد تحمل کرده بود این بدن کوچیک؟
«انقد بهت درد دادم؟ لعنت به من... ببخشید فرشته من... همش تقصیر منه... ولی آخه اگه دیر میشد و زود درمانت نمیکردم تورو از دست میدادم تو که خودت میدونی... مجبور بودم گوش ندم به حرفات... تو هیولارو درک میکنی لویی مگه نه؟»

به موهای پسرش دست کشید و اون طره های فندقی رو پشت گوشش درست کرد. چتری بلند موهاشو مرتب کرد و روی موهاشو بارها بوسید. هری به اون شب فکر کرد به زمان مستیشون...
«نباید میذاشتم مست کنی اونجوری شاید زودتر می‌فهمیدم حمله تومورتو. وقتی ازم خواستی مست کنی نباید میذاشتم... می‌دونستیم که خیلی وقته حمله نداشتی باید بیشتر حواسمونو جمع میکردیم لو... من احمق نباید میذاشتم... ولی آخه...»

Vampire's Kiss [L.S] [Z.M] CompletedWhere stories live. Discover now