(220 ووت 1k کامنت)
قسمت 46 دیروز...
زین کت مشکی تنشو درآورد و به رخت آویز وصلش کرد و روی مبل نشست . دو روز بعد از اینکه به هری خبر خواستگاری و ازدواجشونو داده بود پیش لویی اومده بود و بعد از کلی غر غر کردن که چرا ازشون فاصله گرفته برای لویی همه چیزو تعریف کرده بود. درست روی همین مبل نشسته بودن و از ذوق اون لحظه شون کلی شلوغکاری کرده بودن و کلی مشروب خورده بودند و سیگار برگ کشیده بودند.
زین با یادآوری اون روز لبخند زد حتی خودشو تو ذهنش مسخره کرد که اون روز موقع تعریف کردن گریه اش گرفته و انقدر احساساتی شده. حلقشو بوسید و بعد خودشو جمع و جور کرد
«لویی میشه عجله کنی پسر؟ لیام از اینکه تو ماشین منتظر بمونه واقعا بدش میاد... بعدشم من واقعا نمیفهمم هری تو این هفته دو تا از بهترین ماشیناشو آورده تو پارکینگ اینجا گذاشته که ازش استفاده کنی! چرا استفاده نمیکنی؟»لویی با بلوز آستین بلند مشکی و جین مشکیش توی راهرو ایستاد. استرس عجیبی داشت و دست هاش به وضوح میلرزید و فقط داشت وانمود میکرد که خوبه.
«من گواهینامه ندارم! فاک! همینو میخواستی بشنوی زین مالیک؟ بعدم اگه بشینم پشت اون ماشینای نازنین و داغونشون کنم چی؟»زین خندید و لویی با استرس به لباس هاش نگاه کرد
«من کت شلوار مشکی ندارم! اصلا کت و شلوار ندارم! اینا بده؟ همه اونجا رسمی میپوشن زین؟ قراره منو با دست نشون بدن بگن این احمقو ببین مگه نه؟»زین نتونست جلوی خودش رو بگیره و سمت لویی رفت ، محکم بغلش کرد.
«لباسات خوبن لویی. حتما نباید کت شلوار بپوشی پسر... باور کن خوبن...»لویی کلافه نفس کشید و سر تکون داد و به زین نگاه کرد
«دخترمم حاضر کنم بعد بریم؟»زین چشم هاشو چرخوند
«محض رضای فاک لویی... زود باش...»لویی سریع قلاده آبی رنگ آرامش رو برداشت و پیشش رفت. آرامش گوش هاشو بخاطر ذوقش بالا داد و با شیطنت اطراف اتاق رو میدوید و فکر میکرد لویی داره باهاش بازی میکنه. هربار لویی میگرفتش آرامش با شیطنت از دستش در میرفت و به بازیش ادامه میداد.
لویی قلاده ای که نایل گرفته بود رو بهش نشون داد. پلاک آبی رنگش با یک استخون ریز سفید میدرخشید.
«میخوایم بریم بیرون! دختر بد! ندو!»آرامش روی تخت پرید و لویی هم از فرصت استفاده کرد و سریع دستشو دور صورت دختر کوچولوش قاب کرد.
«آها! گرفتمت دختره لجباز...! توله سگ کوچولو...!»وقتی آرامش دستشو لیس زد خندید و پوزه مشکیشو محکم بوسید. اونو بین پاهاش گذاشت و قلاده رو دور گردنش بست و برای احتیاط یه ربان بلند مشکی بهش بست و به دستش وصل کرد. اصلا دلش نمیخواست دخترشو گم کنه. اون تنها دلخوشیش تو این دنیا بود و فکر کردن به گم کردنش هم باعث میشد قلبش بلرزه.
ESTÁS LEYENDO
Vampire's Kiss [L.S] [Z.M] Completed
Vampirosتمام شده~ «برای صدها سال فکر میکردم پرقدرت ترین موجود این دنیام... ولی من چیزی بجز یه هیولای نفرین شده نیستم! من مجبورم ازت دور باشم تا بهت آسیب نزنم... من... من مجبورم. مجبورم برم که تو آسیب نبینی مخلوق شیرینم...» . . . . . . . ...