PART 77 (FEAR)

444 95 100
                                    

سلام خوناشام کوچولوهای من
خوبید؟
شبتون آروم
بریم سراغ قسمت 77؟

ووت و کامنت یادت نره ها🫀

کاورو شما فرستادید ❤️ ممنون از آرا عزیزم

قسمت 77 ترس

هری کنار تخت تیم ایستاده بود و لویی کمرش رو محکم گرفته بود چون میترسید که هری دوباره بدنش خالی کنه و بیوفته. هر ثانیه آماده بود تا مراقب مردش باشه و نگهش داره.

هری با اینکه تمام وجودش پر از استرس بود آروم بازوی لویی رو نوازش کرد و وقتی لویی با نگرانی بهش خیره شد لبخند کمرنگی زد
«من خوبم»

لویی آروم سر تکون داد و زمزمه کرد
«امروز من مراقبتم... مهم نیست چی میشه...»

وقتی بالاخره دکتر تونست وضعیت تومور رو توی دستگاه نشون بده هری سمتش رفت و لویی هم درست همون‌طور کنارش موند. هری خودش متوجه شده بود چیزی عجیبه ولی چون همزمان به تیموتی خون نمی‌داد نمیتونست بفهمه چیزی که داره تو سر پسر اتفاق میوفته خوبه یا بده یا شاید هم افتضاحه! هری دعا میکرد که خوب باشه... از ته وجودش به خدای لویی التماس میکرد که خوب باشه... خدایی که لوییش رو بهش داده بود میتونست یکم بهش امید بده؟ میتونست یکم امید براش نگه داره؟ میتونست همه اون امید کوچیک رو ناامید نکنه؟

هری مانیتور رو نشون داد
«بهم بگو چی میبینی؟ اینجا چه خبره... توی سرش! بهم بگو که اشتباه متوجه نشدم!»

دکتر توضیح داد
«داره تکون میخوره. سلول هاش داره میجنگه! خیلی آروم و کمه اما یجورایی انگار...»

هری و دکتر باهم جمله اشون رو کامل کردند
«انگار داره درمان میشه...»

هری آروم دست لویی رو فشار داد و بعد دست هایی که مراقب و نگرانش بودند رو بوسید.
«باید با تیموتی حرف بزنم...»

لویی سر تکون داد و کنار تخت تیموتی رفت. هری روی تخت نشست و سر تیموتی رو نوازش کرد. پسر چشم هاشو بسته بود و از درد به خودش میپیچید. هری موهاشو کنار زد
«تیم؟ تیم... بهم جواب بده... دردت چقدره؟»

تیموتی ناله کرد و دستشو روی دست هری گذاشت. چشم هاشو بسته بود و پلک هاشو بهم فشار میداد. هری با صبوری کمی دیگه نوازشش کرد
«تیم... حرف بزن... دردت از صد چقدره؟»

تیموتی بینیشو بالا کشید
«نمیدونم... من نمیدونم... اصلا نمیدونم...»

هری دندون هاشو روی هم فشار داد. صبرش داشت تموم میشد اما تیموتی تو موقعیتی نبود که بخواد مجبورش کنه حرف بزنه. باید شرایطش رو ثابت نگه میداشت. هر استرس و حال بدی الان میتونست همه چیز رو سخت تر کنه. آروم بازو های تیموتی لمس کرد و با دستی که روی پیشونیش بود نوازشش کرد. تیموتی بهش وابسته بود. این ها باید جواب میداد. هری مثل یه مادر ، یه پدر ، یه خالق برای اون پسر بود. سرشو سمت گوش تیموتی برد
«تیم... بهم بگو... دردتو توصیف کن معجزه... بهم بگو... مثل قبله؟»

Vampire's Kiss [L.S] [Z.M] CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora